بعضی ها فکر می کنند این که عکس پروفایل کسی، گل و بلبل و سبزه و چمن و کوه و دشت و دریا و شعر و شوهر و بچه و هر چیزی غیر از عکس خودش باشد به این معنی است که این فرد «از فقدان اعتماد به نفس رنج می برد»! یا خودش را دوست ندارد!
یا اگر کسی در برابر بعضی از افراد، موها و بدنش را می پوشاند و دوست ندارد در مورد آنها با هر کسی حرف بزند، به این معنی است که با بدنش راحت نیست و بدنش را دوست ندارد و به خاطر بدنش شرمنده است یا نه. اصلاً بدن و موهایش قشنگ نیست و خجالت می کشد دیگران آن را ببینند.
یا اگر کسی همه جا در مورد مسائل خاص ن صحبت نمی کند یا دوست ندارد در مورد این که چه پوشیده یا قرار است چه بپوشد به کسی که او را نمی بیند توضیحی بدهد به این معنی است که صحبت کردن در مورد این مسائل را بد و زشت و قبیح و ناروا و بی شرمانه و. می داند و معتقد است هر گونه اشاره ای به این گونه مسائل، کیان اسلام و بنیاد خانواده و شوونات دینی و اخلاقی را زیر سوال می برد.
من به آنهایی که آن قدررررر روشنفکرند که با هر چیزی که ممکن است رد کمرنگی از دین و اسلام داشته باشد،بر اساس پیش فرضها و تعصبات قبلی خود، برخورد می کنند و آن چیز را زیر سوال می برند هیچ کاری ندارم و آنها را به خدا واگذار می کنم! =) چون می دانم به قول دکتر شریعتی، آنها هیچ فرقی با مذهبی هایی که بی دلیل هر چیزی را به اسم مذهب می پذیرند ندارند! اینها بی دلیل می پذیرند و آنها بی دلیل رد می کنند.
روی حرفم با بقیه ی افراد معتقد به سه بند اول این پست است!
می خواهم بگویم همیشه، پوشاندن و مخفی نگه داشتن چیزی یا جار نزدن آن، وماً به معنی دوست نداشتن یا خجالت کشیدن بابت آن یا قبیح دانستن صحبت در مورد آن نیست.
مثلاً شما رمز کارت بانکیتان را روی پیشانیتان نمی نویسید و به کوچه و خیابان بروید و اگر کسی رمزتان را خواست نه تنها به او نمی دهید بلکه کلی هم شاکی می شوید و ممکن است با او برخورد هم بکنید یا دست کم در دلتان به او فحش بدهید؛ اما به خاطر داشتن رمز یا کارت یا حساب بانکی شرمنده نیستید!
شما در مورد میزان موجودی کارتتان یا حساب پس اندازتان یا مقدار طلا یا دلاری که ذخیره کرده اید به کسی اطلاعات دقیق نمی دهید و حتی شاید وجودش را کتمان یا مخفی کنید، بدون این که داشتن پول و طلا و ذخیره کردن آن را کاری بد و بی شرمانه بدانید!
شما وسط هال خانه تان (وقتی بقیه اعضای خانواده حضور دارند) یا وسط مهمانی دوستانه، با همسر یا پارتنرتان وارد رابطه نمی شوید (مگر این که مست باشید یا چیزی زده باشید و اختیارتان دست خودتان نباشد) اما این به این معنی نیست که بابت داشتن رابطه خجل و شرمسارید یا رابطه تان با همسر یا پارتنرتان را دوست ندارید یا اعتماد به نفستان کم است!
شما هر چه قدر هم که آزادی پوشش وجود داشته باشد، مادرزاد در کوچه و خیابان نمی گردید، حتی اگر زیباترین بدن دنیا را داشته باشید و بابت آن حسابی کیفور و مغرور و مشعوف باشید!
و خلاصه این که خیلی چیزها در زندگیتان هست که نمی خواهید با دیگران به اشتراک بگذارید اما دلیلش این نیست که آن چیزها را دوست ندارید یا به خاطر وجودشان شرمنده اید یا کلاً اعتماد به نفستان پایین است یا حرف زدن در مورد آن چیزها را بد می دانید. شما به سادگی دلایل دیگری دارید که برای خودتان منطقی و موجه و ارزشمند است و حتی اگر فردی آن را زیر سوال ببرد اهمیتی نمی دهید و کار خودتان را می کنید و حتی ممکن است بابت نفهمی یا ناآگاهی فرد مقابل متاسف شوید!
این مثالها را زدم چون فکر می کنم ملموس ترین و عینی ترین چیزهایی هستند که اکثر ما در مورد آنها با هم توافق داریم و می خواهم بگویم شاید چیزهایی هم باشد که دیگران مخفی می کنند یا آنها را به نمایش نمی گذارند یا ترجیح می دهند در موردش حرف نزنند و همه اینها وما به آن دلیلی که شما فکر می کنید نیست و ممکن است دلایل موجه یا حتی ناموجه دیگری برای آن داشته باشند.
و یکی از کاربردهای درست جمله روشنفکرانه «قضاوت نکنیم» همین جا است! من می توانم این موضوع را که کسی عکس خودش را پروفایل کند/نکند یا بدن و مویش را بپوشاند/نپوشاند یا در مورد بدن، مو و لباسی که پوشیده یا در مورد مسائل خاص ن (یا مردان) با دیگران حرف بزند/نزند، قبول داشته باشم یا نداشته باشم (درست بدانم یا غلط) و البته برای هر کدام باید دلایل خودم را داشته باشم. اما اگر معتقدم نباید دیگران را قضاوت کرد، پس نباید به خودم اجازه بدهم وقتی کسی هر کدام از این کارها را انجام می دهد که من اعتقادی به آن ندارم، به او برچسب بزنم و یا کارش را با دلایلی که به نظر خودم می رسد توجیه کنم یا به آن فرد بی احترامی کنم. من فقط می توانم بگویم با این کار (و نه با این شخص) موافق یا مخالفم و به این دلایل! و دیگر هیچ!
+ یک چیزی را مدتها بود می خواستم بنویسم و موقعیت مناسبی پیش نیامد. حالا که در بند سوم این پست به آن اشاره کردم، شاید بد نباشد بنویسمش. به نظر من همان قدر که مخفی کردن مسائل خاص نه با هر ترفند و طریق ممکن، کار عاقلانه ای نیست، جار زدن آن در هر جای نامربوطی هم درست نیست! همان قدر که نیازی نیست یک دختر جلوی پدر و برادرش، درد کمر و شکمش را به هزار و یک مرض دیگر نسبت دهد تا مبادا بفهمند در چه دوره ای است یا لوازم مربوط به این دوره را در هزار و یک سوراخ سنبه قایم کند تا چشم هیچ مردی به آن نخورد، نیازی هم نیست که بنشینید در جمع عمومی درد و رنجی را که در دوره ماه قبل کشیده یا سایر مسائل و وسایل مربوط به آن را تشریح کند یا به هر ضرب و زوری شده توی چشم پسرهای کلاسشان کند که بدانید و آگاه باشید که من به این دلیل حالم خوب نیست یا. هر جا نیاز بود در موردش حرفی زده شود خجالت نکشید و حرف بزنید و هر جا نیازی نبود، باز هم خجالت نکشید ولی حرف نزنید!
++ به تفاوت راز و خصوصی توجه کنیم!
+++ شاعر عنوان: مولانا
۱. یکی از کارهایی که در سال ۹۷ زیاد انجام دادم دانلود فیلم است و امسال تصمیم دارم بیشتر فیلم ببینم. این کار را از ۲۹ اسفند شروع کردم و تصمیم دارم تا ۱۳ فروردین حداقل ۱۳ فیلم دیده باشم. فعلا شده است هفت تا. بعد از عید یک پست در مورد فیلمهایی که دیده ام می گذارم؛ هر چند هیچ کدام از فیلمها جدید نیست!
۲. من آن قدر آدم مهمی هستم که رییس جمهور یک مملکت، هر سال همان روز اول عید برایم پیام تبریک می فرستد! شما چطور؟!
۳. یکی از همکارهای قدیمی ام در تلگرام برایم پیام تبریک فرستاد. وقتی بازش کردم دیدم آخرین پیامی که قبل از آن بینمان رد و بدل شده است، تبریک عید ۹۷ بوده است! مجبور نیستید عید را به همه مخاطبان گوشیتان تبریک بگوییدها!
۴. امسال بر خلاف عید ۹۷ و ۹۶، عیددیدنی را به اقوام درجه ۱ محدود کردم. هیچ کجا، پذیراییشان به نسبت سالهای قبل تغییری نکرده بود! آمدن مهمان را بیشتر از مهمانی رفتن دوست دارم.
۵. هر کسی باید تعدادی آدم "حال خوب کن" در زندگی اش داشته باشد تا هر وقت افسرده و بی حس و حال و بی حوصله و نچسب می شود، با حضورشان به زندگی اش رنگ بپاشند و همه چیز را عالی کنند. خوشبختانه در زندگی من تعداد زیادی از این آدمها وجود دارد که در صدر همه آنها می توانم به خواهرزاده های نازنین و البته گودزیلایم و بقیه افراد خانواده اشاره کنم. خودت باش، دخترخاله ها، یکی از دخترعمه ها، سه تا از دوستان دوره دبیرستان، یکی از دوستان دوره لیسانس، یکی دو نفر از دوستان دنیای مجازی و اکثر بچه های کوچک در این لیست جا می گیرند! همین دیروز، تمام روز را بی حوصله و کسل بودم. شب خاله با دختر و پسر و عروس و داماد و نوه هایش به خانه مان آمدند. گپ زدن با دخترخاله (که حس ناب همه دوران کودکی و نوجوانیمان را در خودش دارد) و بغل کردن دختر کوچولویش و تماشای شیرینی بقیه بچه ها به قدری حالم را خوب کرد که بعد از رفتنشان یک شارمین جدید در من متولد شده بود!
زتدگیتان پر از آدمهای حال خوب کن.
به سال 1397 که فکر می کنم، به نظرم می رسد روزهایی که پشت سر گذاشته ام خیلی بیشتر از 365 تا بوده است! مگر می شود این همه ماجرا و تغییر فقط در 365 روز اتفاق افتاده باشد؟! بعضی از خاطرات این سال، آن قدر برایم دور و دست نیافتنی هستند که هی از خودم می پرسم مطمئنی 97 بوده است و نه سال(های) قبل از آن؟
1. در یک نگاه کلی، 97 شکر خدا برای من سال خوبی بود (البته در زندگی فردی و صرفه نظر از اوضاع و احوال داغان کشور). تجربه های کاری بسیار متنوعی داشتم. همکاری با موسسه های فرهنگی- هنری، دانشگاهها، کلینیکها، ارگانهای دولتی و مهدکودکهای مختلف، برگزاری سخنرانیها، جلسه ها و کارگاههای آموزشی نسبتا زیاد، آشنایی با آدمهای متفاوت، یادگیری مهارتها و مطالب گسترده و متنوع، انجام کارهای خودجوش مختلف و حتی تلاش برای راه انداختن یک کار جدید که در نهایت به خاطر اوضاع اقتصادی نابسامان مملکت، مجبور شدم آن را نیمه کاره رها کنم. اما در عوض، پیشنهادهای شغلی خوبی داشتم و خوشبختانه آن قدر خوب پیش رفت، که به راحتی می توانستم خیلی از پیشنهادها را رد کنم و از نظر مالی هم به نسبت سالهای دیگر برایم بهتر بود.
2. در این سال، شکلهای مختلفی از سفر به استانهای مختلف را تجربه کردم: با خانواده، با فامیل، با دوست، با دانشگاه (بدون دوستان) و حتی کاملا تنها. اولین بار بود که تنهایی سفر می رفتم و اگرچه به هدفی که از این سفر داشتم نرسیدم، به چشم یک تجربه از آن لذت بردم. در دو سفر، مقصدم تهران بود. اولی نمایشگاه کتاب و دومی با هدفی که نتیجه آن در سال جدید معلوم خواهد شد و من به شدت به آن امیدوارم.
3. در این سال، توانستم با بسیاری از هیجانات و باورهای منفی ام کنار بیایم:
اول) دیگر هیچ خبری از خشمی که نسبت به مدیر سابق و آدمهای مربوط به آن دوران داشتم نبود و مثل گذشته دلم نمی خواست هر موفقیتی که بدون رد پای او به دست می آورم را توی چشمش فرو کنم (اصلا در موفقیتهایم یادم به او نبود) و حتی در آخرین برخوردمان متوجه شدم که چه قدر نسبت به او بی تفاوت و کرخم!
دوم) با خدا کنار آمدم! آن قدر فراز و نشیب پیش پایم گذاشت، آن قدر مرا دور خودم چرخاند، آن قدر مرا از اوج تاریکی به دل روشنایی و از دل روشنایی به نهایت تاریکی کشاند، آن قدر امیدهای پررنگم را کاملا محو کرد، آن قدر برنامه ریزیهایم را به هم زد، آن قدر از راه بی گمان برایم لبخند و شادی فرستاد، آن قدر تلاشهایم را در هم شکست و به سکوتها و رضایتهایم پاداش داد که بالاخره تمام قد در مقابلش خم شدم و با همه وجودم زمزمه کردم که: «اگه دنیا بخواد و تو بگی نه/ نخواد و تو بگی آره، تمومه/ همین که اول و آخر تو هستی/ به محتاج تو محتاجی حرومه».
سوم) یک حس نصفه نیمه را هم تجربه کردم که البته در تعداد کمی از روزهای سال وجود داشت و محدود می شد به نهایتا تا دو سه روز بعد از هر بار دیدنش! روز چهارم اصلا یادم نبود چنین فردی وجود خارجی دارد! بعد هم، همین چند روز پیش، به طور ناگهانی تصمیم گرفتم حتی در حد همان چند روز در سال هم حس نداشته باشم و دیگر ندارم! به همین سادگی به همین یخ کردگی! =)
4. تغییرات خوبی در من شکل گرفت و البته هنوز جای کار دارد. یکی از این تغییرات که در شش ماهه دوم سال آن را در خودم کشف کردم و از وجودش به شدت لذت بردم این بود که قبلا وقتی حس می کردم کسی یا کسانی حس خوبی به من ندارند یا جوری در مورد من فکر می کنند که در واقع آن جور نیستم، ناراحت می شدم و در لاک خودم فرو می رفتم و حتی طوری رفتار می کردم که تصورات غیرواقعی آنها تایید شود. اما حالا دیگر این طور نیستم. اولا که حتی وقتی حس می کنم یک فرد یا گروه از من خوششان نمی آید واقعا برایم اهمیتی ندارد (نمی گویم «هیچ» اهمیتی ندارد، ولی زیاد هم ناراحتم نمی کند) و دوما به این توانایی رسیده ام که همان طور که هستم رفتار کنم نه این که خودم را از نگاه دیگران ببینم و آن طور که آنها تصور می کنند هستم باشم. مثلا گاهی این تجربه را داشته ام که کسانی که تیپ متفاوتی از من دارند، در برخوردهای اول زیاد یا اصلا تحویلم نمی گیرند. قبلا در چنین شرایطی سکوت می کردم و خودم را کنار می کشیدم. الان بی توجه به رفتار آنها، با اعتماد به نفس کامل، وارد تعامل می شوم و در همان حدی که خودم مایلم (نه کمتر و نه بیشتر) ارتباط برقرار می کنم. نتیجه خیلی خوب است. فهمیدم من فقط وقتی می توانم از طرف دیگران به همان شکلی که هستم مورد پذیرش قرار بگیرم و دوست داشته شوم که در قدم اول خودم خودم را پذیرفته باشم و دوست بدارم. کلا از رشد اعتماد به نفس و جرات ورزی در خودم بسیار راضی ام و البته می دانم که هنوز هم باید مسیر طولانی یی را بپیمایم تا بشوم آنچه باید!
5. و در این سال، در همین روزها، یک اتفاق خیلی قشنگ در جریان است که امیدوارم برای همیشه مستدام باشد؛ چیزی که سالها است من و خانواده ام را به شدت درگیر خود کرده و همه اشکها و دعاهایمان روی آن متمرکز شده است. اگر موقع تحویل سال، یادتان به من افتاد و خواستید برایم دعا کنید، از خدا بخواهید این اتفاق خوب به طور مستمر و با کیفیت بالا ادامه پیدا کند، خودش متوجه می شود! =)
حرف آخر:
آرزو می کنم سال جدید برای همه، به ویژه مردم سرزمینم، خانواده ام، دوستان دیده و ندیده ام، آشناها، فامیل، دانشجوهایم، بچه ها و هر کس به هر شکلی حقی به گردنم دارد، سالی پر از عشق، آرامش، آگاهی و امنیت جسمی، روانی، اقتصادی، اجتماعی، ی و. باشد؛ سالی که «حق» به جایگاه اصلی اش برسد.
دوستان قدیمی و جدیدم! دوستتان دارم و برای تک تکتان یک دنیا عشق می فرستم.
۱. لیست بلندبالایی نوشته ام از کارهایی که نشد انجام دهم و ناچار به سال جدید موکول شد. منی که کار امروز را حتی به فردا هم نمی انداختم، مجبور شدم کار امسال را به سال آینده بیندازم. کلی هم حرف دارم که در پست عمومی و خصوصی بنویسم. همان طور که مشغول کار هستم با خودم می گویم فلان چیز را هم بنویسم ولی وقتی گوشی دست می گیرم بیشترش از ذهنم می پرد. آن موضوعی هم که در دو پست قبل نوشتم می خواهم بنویسمش یادم رفت!
۲. تا یکشنبه شب سر کار بودم. روز بعدش به طور خودجوش اعلام کردم که من دیگر نمی آیم و لطفا دست از سرم بردارید تا بتوانم دستی به سر و روی اتاق بخت برگشته ام که یک سال تمام است فقط در حد حفظ ظاهر به آن رسیدگی کرده ام و نتوانسته ام همه ناکجاآبادهایش را تمیز کنم بکشم. حالا سه روز تمام است که دارم آن اتاق دو وجبی را می تکانم و مانده ام که چطور این همه چیز را(که البته غالب آنها کتاب و مجله و جزوه و سررسید و کاغذ است) در این دو وجب جا، جا داده ام. امروز وقتی بالاخره همه چیز تمیز و مرتب سر جایش قرار گرفت و گردگیری و جارو و سایر کارها تمام شد، حس کردم کل اتاق و وسایلش دارند از خوشحالی کل می کشند!
۳. نشد یک بار ایمو رو باز کنم و بدون سوتی دادن از آن خارج شوم! تا می آیم تکان بخورم یا به یکی زنگ زده ام یا پیغام صوتی ارسال کرده ام! آن هم به چه کسانی! اصلا دیگر می ترسم پایم را در ایمو بگذارم!
۴. این بار حاج آقا فرمودند که بی قید و شرط ببخشید؛ حتی کسی را که جوان شما را به تباهی کشاند! و حضرت علی هم اگر شهید نشده بود قطعا قاتل خود را می بخشید و پیامبر روز فتح مکه همه را بخشید و آن قدر گفت و گفت که کم مانده بود برسد به اینجا که بگوید هر کس به او ظلمی شد و ظالم را نبخشید آتش جهنم بر او حلال است!
حالا بماند که حضرت علی هم وصیت به قصاص کرده بود نه بخشش و بعد از شهادتش هم کسانی که قاتل را قصاص کردند امام بودند و پیامبر هم اگر روز فتح همه را بخشید، جنبه ای اجتماعی داشت و هدفش دلگرم کردن مردم به اسلام بود. بماند که در تاریخ و احادیث و روایات نمونه های زیادی داریم که ائمه فرد خطاکار را نبخشیدند. اصلا کاری به این بحثها ندارم. چیزی که باعث شد این را بنویسم، حدیثی از امام علی (ع) است که امروز دیدم: "آگاه ترین مردم به خدا کسی است که بیش از همه بتواند مردم را در برابر خطاهایی که مرتکب شده اند ببخشد، هر چتد عذر موجهی برای آنها نیابد." قشنگی این جمله را حس می کنید؟ امام بخشیدن دیگران را نشانه آگاهی می داند (برخلاف حاج آقا که بخشیدن را طوری توصیف می کرد که با آدم احساس زبونی و بیچارگی می داد). امام می گوید بیش از همه ببخشد نه این که همه را ببخشد. امام از لفظ بتواند استفاده می کند نه جملات دستوری و اجباری. یعنی توجه دارد که ممکن هم هست نتوانیم و این نتوانستن اصلا بد نیست. امام خیلی خوب است؛ کاش حاج آقاهای خوب زیادی داشتیم!
+ لطفا در مورد حاج آقاها قضاوتهای کلی نکنید! حتی اگر یک نفر آنها آن چیزی نباشند که شما در مورد همه شان گفته اید، به آن یک نفر مدیونید!
++ اگر حرفهایم یادم بیاید و فرصت بشود فکر کنم قبل از عید ۳_۴پست دیگر بگذارم!
امروز صبح حسین از من خواست چند تا جمله فلسفی احساسی خارجکی برایش بفرستم. سرچ کردم و چند تا جمله پیدا کردم و با ترجمه برایش فرستادم. و حالا یکی از آن جملات به شدت روی ذهن و اعصابم رژه می رود! جمله ای از سقراط که می گوید:
Those who are hardest to love need it
the most
من جزء "هاردست تو لاو"ها هستم و با این جمله سقراط (که به نبوتش، ایمان دارم) هی خودم را کنکاش می کنم که آیا من هم "نید ایت د موست"؟! حس یک فرد فریب خورده را دارم؛ حس خوبی نیست.
+ حالا بماند که شاگرد خوش (ارسطو) عشق را یک بیماری روانی جدی می داند!
+ شاعر عنوان: مهدی فرجی
۴. با این که دلم می خواست با آنها بروم، بهانه ای آوردم و نرفتم. خودم می دانستم کافی بود یکی از آن سه نفر یک کلمه بگوید تا تصمیمم را عوض کنم و بروم. اما شاید آنها هم می دانستند من آدمی نیستم که با آن ترکیبی که در جمع بود بیرون بروم. البته من جزئی از آن جمع بودم و در تصمیم گیری برای این که کجا برویم شرکت فعال داشتم و کلی پیشنهاد دادم و با هم شوخی کردیم و خندیدیم. اما انگار بیرون رفتن جنس دیگری داشت که به من نمی آمد! بعد از خداحافظی و جدایی از جمع، تا چند دقیقه ناراحت بودم و در عین حال می دانستم تصمیم درستی گرفته ام! اما باید در خودم می گشتم و دلایل قویترم را پیدا می کردم؛ قوی تر از آن که نکند کسی ما را ببیند! یک دلیل باید خیلی قویتر از این حرفها باشد تا بتواند حتی وقتی به طور روشن و واضح در خودآگاهم نیست دستم را بگیرد و نگذارد که بروم. تمام مسیر را پیاده رفتم و فکر کردم و خوشبختانه پیش از رسیدن به چهارراه، با خودم به صلح رسیده بودم و از خودم به خاطر تصمیم عاقلانه ام ممنون بودم!
۵. مدتی است که با کلینیک جدیدی همکاری می کنم که عاشق مدیرش هستم (البته به چشم مدیری صرفا). مردی متواضع، خونگرم، باهوش، فعال، قابل اعتماد، پر از انرژی مثبت و مهربان که حتی یک سلام و احوالپرسی ساده با او، وجودت را پر از حسهای خوب می کند. یک روز که منشیمان به طور ناگهانی مجبور شد مرخصی بگیرد، خودش به جای او نشست و با مراجعها سر و کله زد، نوبت داد، پایان وقت را یادآوری کرد، هزینه گرفت و حتی برایمان چای آورد! شما باشید عاشق چنین مدیری نمی شوید؟
۱. دو موضوع در ذهنم بود که در اولین فرصت بیایم و در دو پست جداگانه مفصلا در موردشان بنویسم. آن قدر فرصت نشد که الان یکی از موضوعها را یادم نمی آید چه بود! فقط می توانم امیدوار باشم تا زمانی که فرصت نوشتن دست بدهد (و من هم صمیمانه دستش را بفشارم!) این یکی موضوع در ذهنم بماند!
۲. آبی جان کامنتت برای پست قبل عااااالی بود. چون می خواستم جواب مفصلی برایش بنویسم، تا الان تاییدش نکرده بودم. ولی الان بدون جواب تایید می کنم (چون حیف است دیگران نخوانند) و حتما حتما در اولین فرصت پاسخ می دهم.
۳. من برای دل خودم می نویسم؛ اما بودنتان را، خاموش یا روشن، دوست دارم. از همه شما ممنونم که برای پست قبل نظر گذاشتید. واقعا برایم جالب و مفید بود.
۴. یک دوست مجازی، باید خیلی دوست باشد تا بشود رویش حساب کرد و او را به عنوان دوست مجازی واقعی پذیرفت و به بودن یا نبودنش، نگرانیهایش، مشکلاتش، تولدش، موفقیتهایش و. به طور خاص اهمیت داد. بعضیها یک مدت شبیه دوست هستند و بعد ناگهان دیگر دوست نیستند! بلکه فقط یک حضور معمولی در فضای مجازی اند که البته می توانی قلبا نسبت به آنها احساس خوب و مثبت داشته باشی و نگران غمها و مشکلاتشان بشوی و با شادیهایشان لبخند بزنی. اما حس دوستانه به معنی خاص و باشکوهش را نسبت به آنها نداری و نمی توانی داشته باشی. چون در دوستی چیزهای ظریف و نامحسوسی وجود دارد که خیلی فراتر از کامنت گذاشتن برای همه پستهای یکدیگر، اولین کامنتگذار هر پست بودن، گسترش دادن روابط وبلاگی به تلگرام و اینستا و.، قرار وبلاگی (حضوری)، پیگیری مشتاقانه روند زندگی یکدیگر و مسائلی از این قبیل است. چون همه اینها می تواند بدون هیچ احساس خاصی (یا صرفا از سر کنجکاوی) هم وجود داشته باشد و می تواند بعد از مدتی، به راحتی تمام و فراموش شود (و من چقدر از این تجربه های تمام شدن و فراموش کردن داشته ام!). اما آن چیزهای ظریف و نامحسوس که در دوستیهای خاص و واقعی هست، این دوستیها را به شکلی خاص مستمر و عمیق می کند؛ حتی اگر هرگز پا به دنیای واقعی نگذارد. خوشحالم که دست کم یکی دو تا از این دوستها را دارم هر چند یکیشان از همان ب بسم الله چند عید نوروز و تابستان و نمایشگاه کتاب تهران، مرا پیچاند (و البته خودش هم توسط افراد دیگری پیچانده شده بود) و بعد از نزدیک به یک دهه رفاقت هنوز به جز چند عکس مظلوم نما، چیزی از او ندیده ام!
۵. مورد ۴ به قصد کنایه زدن به هییییییچ فردی نیست. و قطعا نمی تواند این موضوع را که "همه شما را (چه خاموش باشید، چه روشن کمرنگ و چه روشن پررنگ) دوست دارم" به هیچ شکلی زیر سوال ببرد!
گفتی: "دوستت دارم." نه. دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال. تا همین امروز. تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد!
به لبخندهایی که فرو می خوردی و نگاههایی که می یدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی!
به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذاشتم ولی تو قایم می شدی و خیال پیدا شدن هم نداشتی یا به گرگم به هواهایی که من فرار نمی کردم ولی تو دنبالم بودی؟
نمی دانم. من تو را بلد نبودم. بلد نیستم. و بین این دو تا فرق چندانی نیست. من دوازده سال تمام است که تو را یاد نگرفته ام. تقصیر من نیست؛ خودت معلم خوبی نبودی. نه پیدا کردنت را یادم دادی وقتی که قایم می شدی نه یک جا ایستادنم را وقتی که دنبالم می کردی و نه حتی در همه این دوازده سال، یک بار از آن سی و دو حرف استفاده کردی تا دست کم چیزی بگویی.
آن وقت در شب سیزدهم از سیزدهمین سال، با آن جمله دست و پا شکسته مبهم خاک خورده درب و داغان، که انگار بعد از دوازده سال اسارتِ همراه با مفقود الاثری و گمنامی، تازه کمر صاف کرده و نفسی کشیده است، از راه رسیده ای که کجای دنیای مرا فتح کنی؟!
+ از سری نوشته های الکی پلکی!
بعضی ها فکر می کنند این که عکس پروفایل کسی، گل و بلبل و سبزه و چمن و کوه و دشت و دریا و شعر و شوهر و بچه و هر چیزی غیر از عکس خودش باشد به این معنی است که این فرد «از فقدان اعتماد به نفس رنج می برد»! یا خودش را دوست ندارد!
یا اگر کسی در برابر بعضی از افراد، موها و بدنش را می پوشاند و دوست ندارد در مورد آنها با هر کسی حرف بزند، به این معنی است که با بدنش راحت نیست و بدنش را دوست ندارد و به خاطر بدنش شرمنده است یا نه. اصلاً بدن و موهایش قشنگ نیست و خجالت می کشد دیگران آن را ببینند.
یا اگر کسی همه جا در مورد مسائل خاص ن صحبت نمی کند یا دوست ندارد در مورد این که چه پوشیده یا قرار است چه بپوشد به کسی که او را نمی بیند توضیحی بدهد به این معنی است که صحبت کردن در مورد این مسائل را بد و زشت و قبیح و ناروا و بی شرمانه و. می داند و معتقد است هر گونه اشاره ای به این گونه مسائل، کیان اسلام و بنیاد خانواده و شوونات دینی و اخلاقی را زیر سوال می برد.
من به آنهایی که آن قدررررر روشنفکرند که با هر چیزی که ممکن است رد کمرنگی از دین و اسلام داشته باشد،بر اساس پیش فرضها و تعصبات قبلی خود، برخورد می کنند و آن چیز را زیر سوال می برند هیچ کاری ندارم و آنها را به خدا واگذار می کنم! =) چون می دانم به قول دکتر شریعتی، آنها هیچ فرقی با مذهبی هایی که بی دلیل هر چیزی را به اسم مذهب می پذیرند ندارند! اینها بی دلیل می پذیرند و آنها بی دلیل رد می کنند.
روی حرفم با بقیه ی افراد معتقد به سه بند اول این پست است!
می خواهم بگویم همیشه، پوشاندن و مخفی نگه داشتن چیزی یا جار نزدن آن، وماً به معنی دوست نداشتن یا خجالت کشیدن بابت آن یا قبیح دانستن صحبت در مورد آن نیست.
مثلاً شما رمز کارت بانکیتان را روی پیشانیتان نمی نویسید و به کوچه و خیابان بروید و اگر کسی رمزتان را خواست نه تنها به او نمی دهید بلکه کلی هم شاکی می شوید و ممکن است با او برخورد هم بکنید یا دست کم در دلتان به او فحش بدهید؛ اما به خاطر داشتن رمز یا کارت یا حساب بانکی شرمنده نیستید!
شما در مورد میزان موجودی کارتتان یا حساب پس اندازتان یا مقدار طلا یا دلاری که ذخیره کرده اید به کسی اطلاعات دقیق نمی دهید و حتی شاید وجودش را کتمان یا مخفی کنید، بدون این که داشتن پول و طلا و ذخیره کردن آن را کاری بد و بی شرمانه بدانید!
شما وسط هال خانه تان (وقتی بقیه اعضای خانواده حضور دارند) یا وسط مهمانی دوستانه، با همسر یا پارتنرتان وارد رابطه نمی شوید (مگر این که مست باشید یا چیزی زده باشید و اختیارتان دست خودتان نباشد) اما این به این معنی نیست که بابت داشتن رابطه خجل و شرمسارید یا رابطه تان با همسر یا پارتنرتان را دوست ندارید یا اعتماد به نفستان کم است!
شما هر چه قدر هم که آزادی پوشش وجود داشته باشد، مادرزاد در کوچه و خیابان نمی گردید، حتی اگر زیباترین بدن دنیا را داشته باشید و بابت آن حسابی کیفور و مغرور و مشعوف باشید!
و خلاصه این که خیلی چیزها در زندگیتان هست که نمی خواهید با دیگران به اشتراک بگذارید اما دلیلش این نیست که آن چیزها را دوست ندارید یا به خاطر وجودشان شرمنده اید یا کلاً اعتماد به نفستان پایین است یا حرف زدن در مورد آن چیزها را بد می دانید. شما به سادگی دلایل دیگری دارید که برای خودتان منطقی و موجه و ارزشمند است و حتی اگر فردی آن را زیر سوال ببرد اهمیتی نمی دهید و کار خودتان را می کنید و حتی ممکن است بابت نفهمی یا ناآگاهی فرد مقابل متاسف شوید!
این مثالها را زدم چون فکر می کنم ملموس ترین و عینی ترین چیزهایی هستند که اکثر ما در مورد آنها با هم توافق داریم و می خواهم بگویم شاید چیزهایی هم باشد که دیگران مخفی می کنند یا آنها را به نمایش نمی گذارند یا ترجیح می دهند در موردش حرف نزنند و همه اینها وما به آن دلیلی که شما فکر می کنید نیست و ممکن است دلایل موجه یا حتی ناموجه دیگری برای آن داشته باشند.
و یکی از کاربردهای درست جمله روشنفکرانه «قضاوت نکنیم» همین جا است! من می توانم این موضوع را که کسی عکس خودش را پروفایل کند/نکند یا بدن و مویش را بپوشاند/نپوشاند یا در مورد بدن، مو و لباسی که پوشیده یا در مورد مسائل خاص ن (یا مردان) با دیگران حرف بزند/نزند، قبول داشته باشم یا نداشته باشم (درست بدانم یا غلط) و البته برای هر کدام باید دلایل خودم را داشته باشم. اما اگر معتقدم نباید دیگران را قضاوت کرد، پس نباید به خودم اجازه بدهم وقتی کسی هر کدام از این کارها را انجام می دهد که من اعتقادی به آن ندارم، به او برچسب بزنم و یا کارش را با دلایلی که به نظر خودم می رسد توجیه کنم یا به آن فرد بی احترامی کنم. من فقط می توانم بگویم با این کار (و نه با این شخص) موافق یا مخالفم و به این دلایل! و دیگر هیچ!
+ یک چیزی را مدتها بود می خواستم بنویسم و موقعیت مناسبی پیش نیامد. حالا که در بند سوم این پست به آن اشاره کردم، شاید بد نباشد بنویسمش. به نظر من همان قدر که مخفی کردن مسائل خاص نه با هر ترفند و طریق ممکن، کار عاقلانه ای نیست، جار زدن آن در هر جای نامربوطی هم درست نیست! همان قدر که نیازی نیست یک دختر جلوی پدر و برادرش، درد کمر و شکمش را به هزار و یک مرض دیگر نسبت دهد تا مبادا بفهمند در چه دوره ای است یا لوازم مربوط به این دوره را در هزار و یک سوراخ سنبه قایم کند تا چشم هیچ مردی به آن نخورد، نیازی هم نیست که بنشینید در جمع عمومی درد و رنجی را که در دوره ماه قبل کشیده یا سایر مسائل و وسایل مربوط به آن را تشریح کند یا به هر ضرب و زوری شده توی چشم پسرهای کلاسشان کند که بدانید و آگاه باشید که من به این دلیل حالم خوب نیست یا. هر جا نیاز بود در موردش حرفی زده شود خجالت نکشید و حرف بزنید و هر جا نیازی نبود، باز هم خجالت نکشید ولی حرف نزنید!
++ به تفاوت راز و خصوصی توجه کنیم!
+++ شاعر عنوان: مولانا
گفتی: "دوستت دارم." نه. دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال. تا همین امروز. تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد!
به لبخندهایی که فرو می خوردی و نگاههایی که می یدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی! به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذاشتم ولی تو قایم می شدی و خیال پیدا شدن هم نداشتی یا به گرگم به هواهایی که من فرار نمی کردم ولی تو دنبالم بودی؟
نمی دانم. من تو را بلد نبودم. بلد نیستم. و بین این دو تا فرق چندانی نیست. من دوازده سال تمام است که تو را یاد نگرفته ام. تقصیر من نیست؛ خودت معلم خوبی نبودی. نه پیدا کردنت را یادم دادی وقتی که قایم می شدی نه یک جا ایستادنم را وقتی که دنبالم می کردی و نه حتی در همه این دوازده سال، یک بار از آن سی و دو حرف استفاده کردی تا دست کم چیزی بگویی.
آن وقت در شب سیزدهم از سیزدهمین سال، با آن جمله دست و پا شکسته مبهم خاک خورده درب و داغان، که انگار بعد از دوازده سال اسارتِ همراه با مفقود الاثری و گمنامی، تازه کمر صاف کرده و نفسی کشیده است، از راه رسیده ای که کجای دنیای مرا فتح کنی؟!
+ از سری نوشته های الکی پلکی!
گفتی: "دوستت دارم." نه. دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال. تا همین امروز. تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد!
به لبخندهایی که فرو می خوردی و نگاههایی که می یدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی! به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذاشتم ولی تو قایم می شدی و خیال پیدا شدن هم نداشتی یا به گرگم به هواهایی که من فرار نمی کردم ولی تو دنبالم بودی؟
نمی دانم. من تو را بلد نبودم. بلد نیستم. و بین این دو تا فرق چندانی نیست. من دوازده سال تمام است که تو را یاد نگرفته ام. تقصیر من نیست؛ خودت معلم خوبی نبودی. نه پیدا کردنت را یادم دادی وقتی که قایم می شدی نه یک جا ایستادنم را وقتی که دنبالم می کردی و نه حتی در همه این دوازده سال، یک بار از آن سی و دو حرف استفاده کردی تا دست کم چیزی بگویی.
آن وقت در شب سیزدهم از سیزدهمین سال، با آن جمله دست و پا شکسته مبهم خاک خورده درب و داغان، که انگار بعد از دوازده سال اسارتِ همراه با مفقود الاثری و گمنامی، تازه کمر صاف کرده و نفسی کشیده است، از راه رسیده ای که کجای دنیای مرا فتح کنی؟!
+ از سری نوشته های الکی پلکی!
۱. فیلم لیلا حاتمی را یادتان هست که در آن لیلا یک بلاگر نچسب نخواستنی بی دل و جرات است که به دوستان وبلاگی اش می گوید نمی تواند بیاید سر قرار ولی بعد می رود و خودش را یکی از خواننده های وبلاگها جا می زند و وقتی بقیه بلاگرها پشت سر او (که نمی دانند همین دختری است که خودش را خواننده ی وبلاگ معرفی کرده) حرف می زنند از او دفاع می کند؟ این قدر دلم می خواهد یکی از شما یک قرار وبلاگی برای نمایشگاه کتاب اکی کند و من لیلاوار بیایم ببینمتان!
۲. به خودم قول داده بودم اگر کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه گرفتم تا نمایشگاه امسال نخوانده باشم، امسال خودم را تنبیه کنم و نمایشگاه نروم. الان چهار تا از کتابها را نخوانده ام. اما یک دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد در درونم قشقرق راه انداخته و الا و بلا می گوید:《من می خواهم بروم نمایشگاه کتاب و قول می دهم اگر مرا ببری تا نمایشگاه بعدی کل کتابهای پارسال و امسال را بخوانم و به قول فروغ (در شعر ایمان بیاوریم به آعاز فصل سرد)، "کور شوم اگر دروغ بگویم" و تو مرا ببر؛ اگر به قولم عمل نکردم دیگر هیچ وقت اسم نمایشگاه کتاب را نمی آورم.》 و هر چه به خواسته اش بی توجهی می کنم و قاطعانه نه می گویم انگار نمی فهمد و باز همان حرفها را با جیغ و گریه تکرار می کند و کم مانده است بخوابد کف زمین و خودش را بزند و آبروریزی راه بیندازد! با این توصیفات شما می گویید چه کار کنم؟ ببرمش؟ نبرمش؟ خیلی لوس و ننر شده است واقعا! حاضر است سه ماه بدون آب و غذا و اکسیژن در زیرزمین حبس شود ولی از نمایشگاه کتاب محروم نشود!☹
۳. اگر با اسم واقعی ام اینجا بودم، حتما کتابهایم و غرفه ناشرمان را معرفی می کردم. هر چند می دانم بیشترتان اسم واقعی ام را می دانید! پس اگر می دانید و اگر دلتان خواست و البته اگر بچه دارید، یا بچه داری دور و برتان هست، کامنت بگذارید تا اسم انتشاراتمان و کتابهایم را یواشکی دم گوشتان بگویم!
۴. حالا آن دختر تخس درونم را هم که آرام کنم نمی دانم چقدر شرایطش فراهم شود و بتوانم بروم نمایشگاه.
۵. شاید برایتان خنده دار باشد ولی احساسم به نمایشگاه کتاب، شبیه به یک جای مقدس و است که به آدم آرامش می دهد و نفس کشیدن در فضایش ثواب دارد!
۱. فیلم لیلا حاتمی را یادتان هست که در آن لیلا یک بلاگر نچسب نخواستنی بی دل و جرات است که به دوستان وبلاگی اش می گوید نمی تواند بیاید سر قرار ولی بعد می رود و خودش را یکی از خواننده های وبلاگها جا می زند و وقتی بقیه بلاگرها پشت سر او (که نمی دانند همین دختری است که خودش را خواننده ی وبلاگ معرفی کرده) حرف می زنند از او دفاع می کند؟ این قدر دلم می خواهد یکی از شما یک قرار وبلاگی برای نمایشگاه کتاب اکی کند و من لیلاوار بیایم ببینمتان!
۲. به خودم قول داده بودم اگر کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه گرفتم تا نمایشگاه امسال نخوانده باشم، امسال خودم را تنبیه کنم و نمایشگاه نروم. الان چهار تا از کتابها را نخوانده ام. اما یک دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد در درونم قشقرق راه انداخته و الا و بلا می گوید:《من می خواهم بروم نمایشگاه کتاب و قول می دهم اگر مرا ببری تا نمایشگاه بعدی کل کتابهای پارسال و امسال را بخوانم و به قول فروغ (در شعر ایمان بیاوریم به آعاز فصل سرد)، "کور شوم اگر دروغ بگویم" و تو مرا ببر؛ اگر به قولم عمل نکردم دیگر هیچ وقت اسم نمایشگاه کتاب را نمی آورم.》 و هر چه به خواسته اش بی توجهی می کنم و قاطعانه نه می گویم انگار نمی فهمد و باز همان حرفها را با جیغ و گریه تکرار می کند و کم مانده است بخوابد کف زمین و خودش را بزند و آبروریزی راه بیندازد! با این توصیفات شما می گویید چه کار کنم؟ ببرمش؟ نبرمش؟ خیلی لوس و ننر شده است واقعا! حاضر است سه ماه بدون آب و غذا و اکسیژن در زیرزمین حبس شود ولی از نمایشگاه کتاب محروم نشود!☹
۳. اگر با اسم واقعی ام اینجا بودم، حتما کتابهایم و غرفه ناشرمان را معرفی می کردم. هر چند می دانم بیشترتان اسم واقعی ام را می دانید! پس اگر می دانید و اگر دلتان خواست و البته اگر بچه دارید، یا بچه داری دور و برتان هست، کامنت بگذارید تا اسم انتشاراتمان و کتابهایم را یواشکی دم گوشتان بگویم!
۴. حالا آن دختر تخس درونم را هم که آرام کنم نمی دانم چقدر شرایطش فراهم شود و بتوانم بروم نمایشگاه.
۵. شاید برایتان خنده دار باشد ولی احساسم به نمایشگاه کتاب، شبیه به یک جای مقدس و است که به آدم آرامش می دهد و نفس کشیدن در فضایش ثواب دارد!
1. یکی از دخترهای فامیل پستی را در اینستا به اشتراک گذاشته که در آن یک خانم و آقای جوان یک بادکنک مشکی بزرگ دستشان است و دور و برشان هم پر است از بادکنکهای رنگی و موسیقی شاد پخش می شود. بعد می زنند بادکنک مشکی را می ترکانند و از داخلش یک عالم بادکنک صورتی می ریزد بیرون و آنها کلی ذوق می کنند و می پرند در بغل هم و. خب تا این جایش خیلی خوب و قشنگ! اما وقتی کامنتها را دیدم کلی تعجب کردم که همه آمده اند به دختر فامیلمان (که باردار است) دختر بودن بچه اش را تبریک گفته اند! و او کلی بهم خندید وقتی ازش پرسیدم: «رفیقات از کجای این کلیپ فهمیدن بچه ت دختره؟ و اصلا چه ربطی داشت به بچه و بارداری و این حرفها؟» راستش من هیچ چیز از جشن تعیین جنسیت نمی دانستم و فکر می کردم جشن تعیین جنسیت یعنی این که وقتی می روند سونوگرافی و جنسیت بچه همان چیزی است که می خواهند، از خوشحالی می آیند یک جشنی هم می گیرند! و بنابراین حتی وقتی دختر فامیلمان گفت جشن تعیین جنسیت است باز هم مثل چیزها نگاهش کردم و گفتم: «والا من فکر می کردم جنسیت را از طریق سونو تعیین می کنند!» خلاصه که کلی پایه خنده شدم!
2. دارم برای مهدی کلاس اولی املا می گویم. دو خط نوشته و می گوید خاله خیلی خسته شدم. می گویم ولی باید بنویسی. می گوید خاله من ضعیفم ولی باهوشم! می گویم باید قوی هم بشوی. می گوید ولی اگر قوی شوم عقلم کم می شود! می دانی روباهها چرا این قدر باهوشند؟ چون ضعیف هستند!!!
+ مهدی همان خواهرزاده ای است که گفت خانم دکتر مرا در جمع بزن که آبروی خودت هم برود!
3. من که نوجوان بودم از این که از لباسها و نمادهای زیادی دخترانه استفاده کنم به شدت بدم می آمد و میانه ام با دامن و کفش پاشنه بلند و جینگولیجات اصلا خوب نبود. حالا نرجس نوجوان است و اساسا عاشق تیپ و لباس پسرانه. موهایش را به کوتاه ترین حدی که مامانش اجازه داده کوتاه کرده و اصرار دارد دورش را ماشین کند (نمیدانم اسم این مدل چیست) که البته بهش اجازه نداده اند. امروز یک تی شرت پسرانه خرید و با کلی ذوق پوشید. مهدی در حالی که با تاسف نگاهش می کند می گوید: من تو را می بینم کلا دختر و پسر را قاطی می کنم!
+ مامان هیچ وقت به خاطر دخترانه لباس نپوشیدنم مرا سرزنش نمی کرد و همیشه با دلم راه می آمد. به خاطر همین خودم بعد از پشت سر گذاشتن نوجوانی، کم کم برگشتم به سطح نرمال و اگرچه الان هم از لباسها و نمادهای بیش از حد جنسیتی بدم می آید ولی دیگر پسرانه هم نمی پوشم! خوشبختانه پدر و مادر نرجس هم خیلی با سلیقه های پسرانه اش کنار می آیند.
4. دوره دکتری یک همکلاسی مجرد داشتم که همه همکلاسیها (جز من) و اساتید رویش کلید کرده بودند که الا و بلا تو باید ازدواج کنی و او هم با یک نگاه خیلی بدبینانه و البته ترکیبی از شوخی و جدی فقط در مضرات زن و زندگی حرف می زد و کلا نگاهش به خانمها زیاد خوب نبود (البته در عمل خیلی محترمانه با ما برخورد میکرد.) بعد این آقا گذاشت دقیقا ترمی که آزمون جامع داشتیم عقد کرد و در نتیجه آزمونش پاس نشد. الان هم بعد از ۱۴ ترم هنوز از تزش دفاع نکرده و همه پروفایلها و عکسهای پیجش، خودش و همسرش و نی نی اش است. و من با دیدنشان کلی خنده ام می گیرد که این همان پسر زن ستیزی است که قصد ازدواج نداشت چون به قول خودش نمی خواست بدبخت شود. خوشم می آید از تماشای خوشبختی اش.
5. من زیاد کاری به کار "معروفهای حاشیه ساز» (و البته حاشیه نساز!) ندارم. در مورد تتلو نیز جز این که زیاد چرت و پرت می گوید و هر روز یک بامبول درست می کند چیزی نمی دانستم. امروز سرچش کردم و راستش خیلی دلم برایش سوخت. یک آدم سردرگم بلاتکلیف که توجه طلبی و ناکامی های مکررش او را مضحکه دیگران کرده و به هر کس و ناکسی اجازه سو استفاده می دهد. شاید اگر از ابتدا انسآنی تر با او برخورد شده بود انسان دیگری بود.
6. بالاخره برای تهران بلیط گرفتم. به جز ذوق نمایشگاه کتاب (که در من ازلی و ابدی است!) هیجان تنها سفر رفتن را هم دارم. من قبلاً فقط یک بار به تنهایی سفر رفته ام که آن هم یک سفر یک روزه به استانی بود که فاصله مان تا آنجا به اندازه نصف فاصله مان تا تهران است و یک شهر فوق العاده آرام و خلوت است و چند تا فامیل هم آنجا داریم (اگرچه به هیچ کدام سر نزدم، ولی به هر حال باعث می شد خیالم کمی راحت باشد). حالا این را بگذارید کنار استعداد عجیب و خارق العاده من در گم شدن حتی در خیابانهای شهر خودمان تا متوجه شوید تنهایی تهران رفتن برایم چه مفهومی دارد! اگر گم نشدم و زنده و سالم برگشتم، حتما بهتان خبر می دهم و می آیم دور همی «جشن اولین سفر تنهایی به تهران» بگیریم!!! =)
7. دقت کرده اید چه قدر تند تند دارم پست می گذارم؟! خب من وقتی ذوق دارم و وقتی غمگینم و وقتی استرس دارم و وقتی می خواهم کار تازه ای انجام دهم و وقتی پیگیر به ثمر رساندن چیزی هستم زیاد حرف می زنم. حالا فکرش را بکنید که همه اینها با هم باشد! طبیعتا باید بیشتر از اینها پست می گذاشتم!
از ساعت ده صبح که نمایشگاه کتاب کارش را شروع کرد تا همین یک ساعت پیش که رسیدم شهر خودم فقط دارم بدشانسی می آورم و حرص می خورم! این بدترین سفر عمرم بود. کلی توی ذوقم خورد.
+ شاید بعدا برای تخلیه هیجانات منفی مربوط به این سفر، یک پست روزانه نوشت رمزدار بگذارم.
1. یکی از دخترهای فامیل پستی را در اینستا به اشتراک گذاشته که در آن یک خانم و آقای جوان یک بادکنک مشکی بزرگ دستشان است و دور و برشان هم پر است از بادکنکهای رنگی و موسیقی شاد پخش می شود. بعد می زنند بادکنک مشکی را می ترکانند و از داخلش یک عالم بادکنک صورتی می ریزد بیرون و آنها کلی ذوق می کنند و می پرند در بغل هم و. خب تا این جایش خیلی خوب و قشنگ! اما وقتی کامنتها را دیدم کلی تعجب کردم که همه آمده اند به دختر فامیلمان (که باردار است) دختر بودن بچه اش را تبریک گفته اند! و او کلی بهم خندید وقتی ازش پرسیدم: «رفیقات از کجای این کلیپ فهمیدن بچه ت دختره؟ و اصلا چه ربطی داشت به بچه و بارداری و این حرفها؟» راستش من هیچ چیز از جشن تعیین جنسیت نمی دانستم و فکر می کردم جشن تعیین جنسیت یعنی این که وقتی می روند سونوگرافی و جنسیت بچه همان چیزی است که می خواهند، از خوشحالی می آیند یک جشنی هم می گیرند! و بنابراین حتی وقتی دختر فامیلمان گفت جشن تعیین جنسیت است باز هم مثل چیزها نگاهش کردم و گفتم: «والا من فکر می کردم جنسیت را از طریق سونو تعیین می کنند!» خلاصه که کلی پایه خنده شدم!
2. دارم برای مهدی کلاس اولی املا می گویم. دو خط نوشته و می گوید خاله خیلی خسته شدم. می گویم ولی باید بنویسی. می گوید خاله من ضعیفم ولی باهوشم! می گویم باید قوی هم بشوی. می گوید ولی اگر قوی شوم عقلم کم می شود! می دانی روباهها چرا این قدر باهوشند؟ چون ضعیف هستند!!!
+ مهدی همان خواهرزاده ای است که گفت خانم دکتر مرا در جمع بزن که آبروی خودت هم برود!
3. من که نوجوان بودم از این که از لباسها و نمادهای زیادی دخترانه استفاده کنم به شدت بدم می آمد و میانه ام با دامن و کفش پاشنه بلند و جینگولیجات اصلا خوب نبود. حالا نرجس نوجوان است و اساسا عاشق تیپ و لباس پسرانه. موهایش را به کوتاه ترین حدی که مامانش اجازه داده کوتاه کرده و اصرار دارد دورش را ماشین کند (نمیدانم اسم این مدل چیست) که البته بهش اجازه نداده اند. امروز یک تی شرت پسرانه خرید و با کلی ذوق پوشید. مهدی در حالی که با تاسف نگاهش می کند می گوید: من تو را می بینم کلا دختر و پسر را قاطی می کنم!
+ مامان هیچ وقت به خاطر دخترانه لباس نپوشیدنم مرا سرزنش نمی کرد و همیشه با دلم راه می آمد. به خاطر همین خودم بعد از پشت سر گذاشتن نوجوانی، کم کم برگشتم به سطح نرمال و اگرچه الان هم از لباسها و نمادهای بیش از حد جنسیتی بدم می آید ولی دیگر پسرانه هم نمی پوشم! خوشبختانه پدر و مادر نرجس هم خیلی با سلیقه های پسرانه اش کنار می آیند.
4. دوره دکتری یک همکلاسی مجرد داشتم که همه همکلاسیها (جز من) و اساتید رویش کلید کرده بودند که الا و بلا تو باید ازدواج کنی و او هم با یک نگاه خیلی بدبینانه و البته ترکیبی از شوخی و جدی فقط در مضرات زن و زندگی حرف می زد و کلا نگاهش به خانمها زیاد خوب نبود (البته در عمل خیلی محترمانه با ما برخورد میکرد.) بعد این آقا گذاشت دقیقا ترمی که آزمون جامع داشتیم عقد کرد و در نتیجه آزمونش پاس نشد. الان هم بعد از ۱۴ ترم هنوز از تزش دفاع نکرده و همه پروفایلها و عکسهای پیجش، خودش و همسرش و نی نی اش است. و من با دیدنشان کلی خنده ام می گیرد که این همان پسر زن ستیزی است که قصد ازدواج نداشت چون به قول خودش نمی خواست بدبخت شود. خوشم می آید از تماشای خوشبختی اش.
5. من زیاد کاری به کار "معروفهای حاشیه ساز» (و البته حاشیه نساز!) ندارم. در مورد تتلو نیز جز این که زیاد چرت و پرت می گوید و هر روز یک بامبول درست می کند چیزی نمی دانستم. امروز سرچش کردم و راستش خیلی دلم برایش سوخت. یک آدم سردرگم بلاتکلیف که توجه طلبی و ناکامی های مکررش او را مضحکه دیگران کرده و به هر کس و ناکسی اجازه سو استفاده می دهد. شاید اگر از ابتدا انسآنی تر با او برخورد شده بود انسان دیگری بود.
6. بالاخره برای تهران بلیط گرفتم. به جز ذوق نمایشگاه کتاب (که در من ازلی و ابدی است!) هیجان تنها سفر رفتن را هم دارم. من قبلاً فقط یک بار به تنهایی سفر رفته ام که آن هم یک سفر یک روزه به استانی بود که فاصله مان تا آنجا به اندازه نصف فاصله مان تا تهران است و یک شهر فوق العاده آرام و خلوت است و چند تا فامیل هم آنجا داریم (اگرچه به هیچ کدام سر نزدم، ولی به هر حال باعث می شد خیالم کمی راحت باشد). حالا این را بگذارید کنار استعداد عجیب و خارق العاده من در گم شدن حتی در خیابانهای شهر خودمان تا متوجه شوید تنهایی تهران رفتن برایم چه مفهومی دارد! اگر گم نشدم و زنده و سالم برگشتم، حتما بهتان خبر می دهم و می آیم دور همی «جشن اولین سفر تنهایی به تهران» بگیریم!!! =)
7. دقت کرده اید چه قدر تند تند دارم پست می گذارم؟! خب من وقتی ذوق دارم و وقتی غمگینم و وقتی استرس دارم و وقتی می خواهم کار تازه ای انجام دهم و وقتی پیگیر به ثمر رساندن چیزی هستم زیاد حرف می زنم. حالا فکرش را بکنید که همه اینها با هم باشد! طبیعتا باید بیشتر از اینها پست می گذاشتم!
با خودم قرار گذاشته ام تکه ای از وجودم را زنده زنده دفن کنم.
با خودم قرار گذاشته ام واژه دعا را از فرهنگنامه دلم حذف کنم.
با خودم قرار گذاشته ام همه وقت و توانی را که برای تحقق رویایم صرف می کردم برای فراموشی رویا بگذارم.
با خودم قرار گذاشته ام که از خودم و از این همه تنهایی و ناتوانی به اولین مقصد ممکن بگریزم.
با خودم قرار گذاشته ام بر سر گوری که هر لحظه مرا در خود فرو می کشد اشک نریزم.
با خودم قرار گذاشته ام ادای زندگی کردن را دربیاورم.
با خودم قرار گذاشته ام قدم به قدم سنگ شوم.
با خودم قرار گذاشته ام دیگر باور نکنم، گریه نکنم، دعا نکنم، تلاش نکنم، التماس نکنم، و بگذارم کسی که اسمش قادر متعال است ولی دوست دارد ارحم الراحمین صدایش کنیم و بیشتر از استجابت، حکمت و آزمون را دوست دارد و خوش و خرم روی خرده های دل آدمهایش راه می رود هر کاری که دلش می خواهد بکند و من فقط و فقط سکوت کنم و به خودم بقبولانم که صراخ المستصرخین مال ما نیست، ملجا کل مطرود مال ما نیست، غیاث المستغیثین مال ما نیست و قرار نیست معجزه اتفاق بیفتد و شاید قادر متعال معجزه هایش را جای دیگری لازم دارد یا شاید عالم حکیم مصلحت نمی داند و شاید قرار است جهنم همین جا باشد (که هست).
باشد قادر متعال! عالم حکیم! خالق کبیر! منتقم جبار! دنیای خودت است با قانونهای خودت. آدمهای خودت است با زجرهای خودشان. باشد خوبی ها را تو دادی و بدیها از جانب ما است. دلت خواست انسان را در رنج بیافرینی؛ دستت طلا. مخلوق خودت هست؛ اختیارش با توست خواستی دنیایت زندان باشد (و نگفته بودی با شکنجه و اعمال شاقه).
باشد! همه حقهای دنیا با تو. دنیای خودت است. حقهای خودت. آدمهای خودت.
من هم سکوت می کنم. سکوت و حرف زدنم برای تو و دنیای بی رحمت چه فرقی دارد؟ چشم میپوشم از همه دعاهای دلم و دیگر فقط برای خودم می نویسم. برای پیشگیری از انفجار. برای رهایی از سنگینی درد. من فقط برای خودم می نویسم قادر متعال و انتظاری نیست. حرفهایم را به تو بگویم یا نگویم برایت فرقی نمی کند. پس بگذار دیگر برای من هم فرقی نکند این که برای تو حرف می زنم یا نه.
خیالت راحت. همه کارهای دیگری که گفته ای سر جای خودشان هستند. فقط دیگر بی خیال ادعونی باش. استجابتم نکردی.قادر متعال. شکایتی نیست. همه حقهای دنیا با تو است تا همیشه.
1. تصویری از جلد کتاب "دم گربه ها را بکش" را گذاشته بود و زیرش کلی حرف بار شاعر کتاب و وزارت ارشاد و. کرده و نوشته بود ببینید در این چهل سال چه بر سر ادبیات کودکمان آمده است. نوشته بود در این کتاب شاعر به بچه ها می گوید که اگر گربه غذایشان را خورد دمش را با قیچی بچینند و کلی آه و ناله راه انداخته بود که کسی که به حیوان رحم نکند به انسان هم رحم نمی کند و اینها دارند قاتل بالقوه پرورش می دهند و. از خانمی که عکس را فرستاده بود پرسیدم: شما خودت این کتاب را خوانده ای؟ گفت نه. کتاب را تهیه کردم و تک تک شعرهایش را خواندم. مضمون شعری که اسمش شده بود اسم کتاب این بود که شاعر از زبان کودک به مخاطب نامعلومی می گوید که چرا از من می خواهی فلان و بهمان کار بد را انجام دهم (از جمله این که دم گربه را بکشم) و من نمیخواهم این کارها را بکنم. اصلا حرفی از غذا و قیچی و قاتل پروری نبود!!!
2. این که من گاهی می توانم با چنین سرعتی کسی را فراموش کنم و گاهی هزار سال نوری هم که بگذرد دلبسته می مانم اختلالی، چیزی نباشد یک وقت؟!
3. نمی دانم چرا امروز به طور ناگهانی آهنگ "آسمونی" شادمهر عقیلی در ذهنم پلی شد. یادش به خیر یک زمانی بود که من مدام خانه خاله جان بودم. ندا که آن وقتها یک بچه دبستانی بود از صبح تا شب فقط همین آهنگ را پلی می کرد و برایش می مرد! من و هدی دیگر حالمان بد می شد از شنیدن این آهنگ. ولی مگر ندا رضایت می داد؟ الان "آسمونی" برایمان جوک شده است: "ندا آسمونی رو یادته؟ اگه آفتاب تو چشات لونه کنه." خنده ی حضار!!!
4. تلخ ترین حادثه های زندگی من، در ماه رمضان اتفاق افتاده است؛ طوری که سالها است با نزدیک شدن به این ماه استرس می گیرم. اما امسال ترس دیگری هم دارم که بدجور دارد عذابم می دهد: من قرار است دیگر دعا نکنم! وحشتناک نیست؟ =(
5. در یکی از دانشگاههایی که در آن تدریس می کنم دختر جوانی مسوول قرارداد بستن با اساتید در شروع هر ترم و نظارت بر برگزاری کلاسها است. این دختر علیرغم مهربانی ظاهری، بی اندازه موذی و آب زیرکاه است. به راحتی دروغ می گوید، حرفهای خودش را 180 درجه می چرخاند و یک چیز دیگر از آن در می آورد، با مهارت تمام حرف در دهانت می گذارد، از حرفهای گفته و نگفته ات علیه خودت استفاده می کند، هر بلایی خواست سرت می آورد و در نهایت قضیه را طوری تفسیر می کند که انگار لطف بزرگی در حقت کرده است و تو سپاسگزارش نبوده ای! راستش تا قبل از آشنا شدن با این خانم، هیچ کدام از ماجراهای واقعی را که در آن زنی با حقه بازی و دغلکاری مردی را تسخیر و از او سو استفاده می کند باور نمی کردم! ربطش را خودتان متوجه باشید لطفا! =)
6. چند تایی وبلاگ می شناسم که در توصیف آنها فقط یک چیز می توانم بگویم: «چرت و پرت!» (البته از نظر من). جالب است که نویسنده های تقریبا همه این وبلاگها آدمهای به شدت مغروری هستند که حرفها و کارها و باورهای خودشان را وحی منزل می دانند و معتقدند بهترین روش زندگی و اعتقادات ممکن را دارند که هیچ خللی در آن وارد نمی شود و در رفتار و حتی گاهی گفتار نشان می دهند که علاقه ای به تبادل نظر سالم (که در آن همیشه احتمال ایجاد تغییراتی در نگرش هر یک از دو طرف یا دست کم درک نگرش مقابل هست) ندارند و از اول آمده اند که رسالتشان را که هدایت دیگران به مسیری است که خودشان می روند انجام دهند و هیچ احترامی هم برای خواننده ها قائل نیستند و همیشه جوابهای توهین آمیز یا چرت می دهند اما با همه این احوال، باز هم یک عده ای هستند که مصرانه برای هر پست این بلاگرها کامنت می گذارند و با آنها بحث می کنند و حرض می خورند و سعی دارند در عقایدشان نفوذ کرده آنها را متوجه اشتباهشان بکنند و هرگز هم موفق نمی شوند ولی باز هم از پا نمی نشینند. این بلاگرها که خب معلوم الحالند و من هیچ سوالی ازشان ندارم! ولی خیلی دلم می خواهد بدانم فاز آن کامنترها چیست! آخر خواهر/ برادر من! این همه آدم جاهل و پرمدعا توی دنیا! این چند بلاگر هم رویش! چیزی می شود؟! احترام خودتان را نگه دارید و بگذارید آنها هم برای خودشان خوش باشند!
+ لطفا نیایید برای وبلاگهای مورد نظرم مثال بزنید یا سوال بپرسید که فلان وبلاگ است یا خیر. ممکن است هیچ کدام از وبلاگهایی که به ذهن شما می آید مد نظرم نباشد. ممکن است برخی از وبهای مد نظرم از نظر شما چرت نباشد. این فقط یک دید شخصی است.
7. در جریان باشید خودم را کنترل می کنم که دم و دقیقه پست نگذارم و نتیجه شده است این! مدتی است خیلی حرفم می آید!
+ شاعر عنوان: محتشم کاشانی
1. دختره کلاس اول دبستان بود و برادرش سوم دبستان. داشتند کارتون نگاه می کردند. اگر حضور مرا فاکتور بگیریم، جمع، خانوادگی بود. دختره جلوی تلویزیون روی شکم دراز کشید و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت.؛ لذتبخش ترین حالت تلویزیون دیدن در کودکی! اما بابایش فورا با لحن پرخاشگرانه گفت: "زهرا پاشو بشین. زشته." دختره مثل فنر از جایش پرید و نشست ولی به حالت اعتراض گفت: "حسین هم خوابیده." بابایش با تحکم گفت: "تو دختری!"
2. بعد از دو دهه بفهمی اتفاقی که آن روزها به خاطرش لبریز از خوشحالی و هیجان بوده ای، سرابی بیش نبوده است. دو دهه دیگر (اگر باشم) چه سرابهای دیگری را در زندگی ام شناسایی خواهم کرد؟
3. بزرگترین، کشدارترین، زجرآورترین و تلخ ترین تنهایی دنیا آن است که بین کسانی باشی که صادقانه و با همه وجودشان دوستت دارند و نگرانت هستند و اگر لازم باشد برای خوشحالی ات هر کاری می کنند ولی همه اینها چیزی از احساس تنهایی ات کم نکند. این تنهایی هستی شناختی است که هیچ تنهایی روزمره ای با آن برابری نمی کند.
4. پوستر فراخوان تست روان شناختی را که قرار است در فلان کلینیک برگزار کنم استوری کرده ام و زیرش نوشته ام که اگر کسی سوالی دارد در خدمتم. آن وقت دختر عمه جان آمده است به عنوان سؤال، زیر آن پوستر، با آن همه کبکبه و دبدبه اش، نوشته است: «قصد ازدواج داری؟» و تازه یک نفر دیگر (که چون از دوستان وبلاگی است که این جا هم حضور فعال دارد، اسمش را نمی برم و ترجیح می دهم بگذارم خودش خودش را لو بدهد =) )، بدون هیچ گونه احتمال تبانی با دخترعمه جان آمده است نوشته است:«خانوم شما قصد ازدواج ندارید؟» من هم برای اولی نوشتم: «آره ولی نیازش ندارم. می خوای تو بردارش .» و به دومی جواب دادم: «یکی داشتم دادم دختر عمه جان. حالا اگه بازم پیدا کردم می ذارم مال تو.» باز به دوست وبلاگی که صرفاً خنده تحویلم داد. از دختر عمه جان دو تا فحش تمیز و مرتب هم خوردم!
5. دو بار در مورد حرفهای عجیب و غریبی که دو تا حاج آقا فرموده بودند نوشتم! انصاف نیست حرف خوبی را که از حاج آقای دیگری شنیدم نگویم. فقط همین قسمتش را شنیدم که می گفت حتی حضرت ابراهیم هم فرصت مورد سوال قرار دادن عقاید مذهبی را داشته است (همان جریان مشاهده زنده شدن مرده ها)؛ پس چرا ما اجازه چنین چیزی را به کسی ندهیم؟ چه قدر درست می گفت. فقط حیف که اگر هم اجازه بدهند، از یک طرف کسی برای پاسخگویی درست وجود ندارد یا اگر داشته باشد خیلی نادر است و از طرف دیگر یک عده فرق مورد سوال قرار دادن به قصد درک بیشتر موضوع با زیر سوال بردن به قصد از بیخ و بن کندن موضوع را تشخیص نمی دهند. ولی اصل حرفش را دوست داشتم.
+ شاعر عنوان: محمدحسن جمشیدی
+ شاید عنوان ربط زیادی به پست نداشته باشد. بیشتر یک بند مستقل است برای خودش!
زندگی یک چمدان است که می آوریش
بار و بندیل سبک می کنی و می بریش
خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم
دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم
گاه و بیگاه پُر از پنجره های خطرم
به سَرم می زند این مرتبه حتما بپرم
گاه و بیگاه شقیقه ست و تفنگی که منم
قرص ماهی که تو باشی و پلنگی که منم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است
این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است
قبل رفتن دو سه خط فحش بده،داد بکش
هی تکانم بده،نفرین کن و فریاد بکش
قبل رفتن بگذار از تهِ دل آه شوم
طوری از ریشه بکش ارّه که کوتاه شوم
مثل سیگار، خطرناک ترین دودم باش
شعله آغوش کنم حضرت نمرودم باش
مثل سیگار بگیرانم و خاکستر کن
هر چه با من همه کردند از آن بدتر کن
مثل سیگار تمامم کن و ترکم کن باز
مثل سیگار تمامم کن و دورم انداز
من خرابم بنشین، زحمت آوار نکش
نفست باز گرفت، این همه سیگار نکش
آن به هر لحظه ی تب دار تو پیوند، منم
آنقدر داغ به جانم ،که دماوند منم
توله گرگی ،که در اندیشه ی شریانِ منی
کاسه خونی، جگری سوخته مهمان منی
مظهر جانِ پلنگم که به ماهی بندم
و به جز ماه دل از عالم و آدم کندم
ماهِ بیرون زده از کنگره ی پیرهنم
نکند خیز برم پنجه به خالی بزنم
خنده های نمکینت، تب دریاچه ی قم
بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم.
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود.
ناگهان دشنه به پشت آمد و تا بیخ نشست
ماه من روی گرفت و سر مریخ نشست
آس ِ در مشتِ مرا لاشخوران قاپ زدند
کرکسان قاعده را از همه بهتر بلدند
چایِ داغی که دلم بود به دستت دادم
آنقدر سرد شدم،از دهنت افتادم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چَنبره زد کار به دستم بدهد
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم
از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
تو نباشی من از اعماق غرورم دورم
زیر بی رحم ترین زاویه ی ساطورم
تو نباشی من و این پنجره ها هم زردیم
شاید آخر سر ِ پاییز توافق کردیم.
همه شهر مهیاست مبادا که تو را
آتش معرکه بالاست مبادا که تو را
این جماعت همه گرگند مبادا که تو را
پی یک شام بزرگند مبادا که تو را
دانه و دام زیاد است مبادا که تو را
مرد بد نام زیاد است مبادا که تو را
پشت دیوار نشسته اند مبادا که تو را
نا نجیبان همه هستند مبادا که تو را
تا مبادا که تورا باز مبادا که تو را
پرده بر پنجره انداز مبادا که تو را
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو
برف و کولاک زده راه خراب است نرو
بی تو من با بدن خیابان چه کنم
با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم
بی تو پتیاره ی پاییز مرا می شکند
این شب وسوسه انگیز مرا می شکند
بی تو بی کار و کسم وسعت پشتم خالیست
گل تو باشی من مفلوک دو مشتم خالیست
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست
و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
پسری خیر ندیدهَ م که دگر شک دارم
بعد از این هم به دعاهای پدر شک دارم
می پرم ،دلهره کافیست خدایا تو ببخش
خودکشی دست خودم نیست، خدایا تو ببخش
علیرضا آذر
پند حکیم محض ثواب است و عین خیر
فرخنده آن کسی که به سمع رضا شنید
حافظ وظیفه تو دعا گفتن است و بس
در بند آن نباش که نشنید یا شنید
۱. دعایی که نشنود چه فرقی با سکوت دارد جز این که خود فریبی و امیدی واهی ضمیمه اش شده است؟
۲. چرا می گویید خدا امید هیچ کس را ناامید نکند؟ مگر نمی دانید یک پایان تلخ، بهتر از یک تلخی بی پایان است؟!
۳. از تو می ترسم قادر متعال!
۴. از این به بعد در این وبلاگ، روی هیچ "ادامه مطلب"ی کلیک نکنید؛ چیزهای خوبی نخواهید خواند!
۵. نظرات این طور پستها را می بندم تا کسی خود را مم به نگران شدن، دلداری دادن، توجیه کردن و آرزوی خوب داشتن برایم نداند.
۶. قبل ترها در این شرایط می گفتم: "دست منو بگیر، حالم جهنمه" حالا فقط "حالم جهنمه". ولی رد می شوم از این روزها؛ نه با امید. بلکه با دل بریدن.
1. تصویری از جلد کتاب "دم گربه ها را بکش" را گذاشته بود و زیرش کلی حرف بار شاعر کتاب و وزارت ارشاد و. کرده و نوشته بود ببینید در این چهل سال چه بر سر ادبیات کودکمان آمده است. نوشته بود در این کتاب شاعر به بچه ها می گوید که اگر گربه غذایشان را خورد دمش را با قیچی بچینند و کلی آه و ناله راه انداخته بود که کسی که به حیوان رحم نکند به انسان هم رحم نمی کند و اینها دارند قاتل بالقوه پرورش می دهند و. از خانمی که عکس را فرستاده بود پرسیدم: شما خودت این کتاب را خوانده ای؟ گفت نه. کتاب را تهیه کردم و تک تک شعرهایش را خواندم. مضمون شعری که اسمش شده بود اسم کتاب این بود که شاعر از زبان کودک به مخاطب نامعلومی می گوید که چرا از من می خواهی فلان و بهمان کار بد را انجام دهم (از جمله این که دم گربه را بکشم) و من نمیخواهم این کارها را بکنم. اصلا حرفی از غذا و قیچی و قاتل پروری نبود!!!
2. این که من گاهی می توانم با چنین سرعتی کسی را فراموش کنم و گاهی هزار سال نوری هم که بگذرد دلبسته می مانم اختلالی، چیزی نباشد یک وقت؟!
3. نمی دانم چرا امروز به طور ناگهانی آهنگ "آسمونی" شادمهر عقیلی در ذهنم پلی شد. یادش به خیر یک زمانی بود که من مدام خانه خاله جان بودم. ندا که آن وقتها یک بچه دبستانی بود از صبح تا شب فقط همین آهنگ را پلی می کرد و برایش می مرد! من و هدی دیگر حالمان بد می شد از شنیدن این آهنگ. ولی مگر ندا رضایت می داد؟ الان "آسمونی" برایمان جوک شده است: "ندا آسمونی رو یادته؟ اگه آفتاب تو چشات لونه کنه." خنده ی حضار!!!
4. تلخ ترین حادثه های زندگی من، در ماه رمضان اتفاق افتاده است؛ طوری که سالها است با نزدیک شدن به این ماه استرس می گیرم. اما امسال ترس دیگری هم دارم که بدجور دارد عذابم می دهد: من قرار است دیگر دعا نکنم! وحشتناک نیست؟ =(
5. در یکی از دانشگاههایی که در آن تدریس می کنم دختر جوانی مسوول قرارداد بستن با اساتید در شروع هر ترم و نظارت بر برگزاری کلاسها است. این دختر علیرغم مهربانی ظاهری، بی اندازه موذی و آب زیرکاه است. به راحتی دروغ می گوید، حرفهای خودش را 180 درجه می چرخاند و یک چیز دیگر از آن در می آورد، با مهارت تمام حرف در دهانت می گذارد، از حرفهای گفته و نگفته ات علیه خودت استفاده می کند، هر بلایی خواست سرت می آورد و در نهایت قضیه را طوری تفسیر می کند که انگار لطف بزرگی در حقت کرده است و تو سپاسگزارش نبوده ای! راستش تا قبل از آشنا شدن با این خانم، هیچ کدام از ماجراهای واقعی را که در آن زنی با حقه بازی و دغلکاری مردی را تسخیر و از او سو استفاده می کند باور نمی کردم! ربطش را خودتان متوجه باشید لطفا! =)
6. چند تایی وبلاگ می شناسم که در توصیف آنها فقط یک چیز می توانم بگویم: «چرت و پرت!» (البته از نظر من). جالب است که نویسنده های تقریبا همه این وبلاگها آدمهای به شدت مغروری هستند که حرفها و کارها و باورهای خودشان را وحی منزل می دانند و معتقدند بهترین روش زندگی و اعتقادات ممکن را دارند که هیچ خللی در آن وارد نمی شود و در رفتار و حتی گاهی گفتار نشان می دهند که علاقه ای به تبادل نظر سالم (که در آن همیشه احتمال ایجاد تغییراتی در نگرش هر یک از دو طرف یا دست کم درک نگرش مقابل هست) ندارند و از اول آمده اند که رسالتشان را که هدایت دیگران به مسیری است که خودشان می روند انجام دهند و هیچ احترامی هم برای خواننده ها قائل نیستند و همیشه جوابهای توهین آمیز یا چرت می دهند اما با همه این احوال، باز هم یک عده ای هستند که مصرانه برای هر پست این بلاگرها کامنت می گذارند و با آنها بحث می کنند و حرض می خورند و سعی دارند در عقایدشان نفوذ کرده آنها را متوجه اشتباهشان بکنند و هرگز هم موفق نمی شوند ولی باز هم از پا نمی نشینند. این بلاگرها که خب معلوم الحالند و من هیچ سوالی ازشان ندارم! ولی خیلی دلم می خواهد بدانم فاز آن کامنترها چیست! آخر خواهر/ برادر من! این همه آدم جاهل و پرمدعا توی دنیا! این چند بلاگر هم رویش! چیزی می شود؟! احترام خودتان را نگه دارید و بگذارید آنها هم برای خودشان خوش باشند!
+ لطفا نیایید برای وبلاگهای مورد نظرم مثال بزنید یا سوال بپرسید که فلان وبلاگ است یا خیر. ممکن است هیچ کدام از وبلاگهایی که به ذهن شما می آید مد نظرم نباشد. ممکن است برخی از وبهای مد نظرم از نظر شما چرت نباشد. این فقط یک دید شخصی است.
7. در جریان باشید خودم را کنترل می کنم که دم و دقیقه پست نگذارم و نتیجه شده است این! مدتی است خیلی حرفم می آید!
+ شاعر عنوان: محتشم کاشانی
۱. عاشق آن قسمت از ماه رمضانم که اذان را به افق شهر ما گفته اند و ما سر سفره افطار نشسته ایم و روزه مان را باز کرده ایم و در حالی که تلویزیون دارد قرآن قبل از اذان مغرب به افق تهران را پخش می کند ما افطاری می خوریم! تازه سحر هم این فرصت را داریم که در حال خوردن و آشامیدن، به صدای اذان صبح به افق تهران گوش جان بسپاریم!
۲. یک قسمت جذاب دیگر ماه رمضان هم آنجا است که شب را تا سحر بیدار مانده ای و در سکوت آرامش بخش آن، کارهایت را انجام داده ای، سحری خورده ای، نماز خوانده ای و داری می روی که تخت بخوابی و روز کاری ات هم نیست. اصلا آن لحظه آرامش دو جهان در کل وجودت ریشه می دواند. آن هم برای من که اگر شب بخوابم محال است سحر بلند شوم سحری بخورم و اگر روز بیدار باشم محال است بتوانم کارهایم را انجام دهم. امروز بعد از نماز صبح که خوابیدم تا ۴ عصر خواب بودم آن هم چه خواب دلچسبی!
۳. اما یک قسمت غیرجذاب و کاملا تاسف برانگیز ماه رمضان همزمانی آن با فصل رسیدن توت است!
۴. سحر کنار باغچه نشسته بودم و جهت پیشگیری از بوی بد دهان در حین روزه داری، دهانم را با آب نمک ضدعفونی می کردم که صدای دعای سحر از مسجد نزدیک خانه به گوشم خورد و راستش را بخواهید بی اختیار دلم را برد! نه این که متحول شوم و بروم بنشینم دعای سحر بخوانم. ولی همان وقت بخشهای قشنگی از آن در ذهنم پخش شد؛ برای چند لحظه حس خوبی داشتم. ولی باز هم نخواستم دعا کنم. هر چند می دانم این حالت هم می گذرد و همین که این همه فکرم درگیر این تصمیم است نشان می دهد که آن را از عمق وجودم نگرفته ام. شاید فقط به یک دوره سکوت نیاز دارم.
۵. جایی خواندم که نوشته بود از جلوی خدا کنار بروید و بگذارید که او کار خودش را انجام دهد. به خودم گفتم این دیگر چه خدایی است که وقتی کسی جلویش قرار می گیرد نمی تواند کار خودش را انجام دهد؟ چه طور نمی تواند او را پس بزند و کارش را بکند؟ بعد ناگهان به یاد خودم افتادم. شاید این که حس دعا کردن در من مرده است، به این دلیل است که خدا مرا از جلوی خودش کنار زده است تا بدون مزاحمتها و غرغرها و خواهش و التماسها و نق زدنها و گریه کردنهایم کار خودش را بکند!
+ شاعر عنوان: مولانا
1. دختره کلاس اول دبستان بود و برادرش سوم دبستان. داشتند کارتون نگاه می کردند. اگر حضور مرا فاکتور بگیریم، جمع، خانوادگی بود. دختره جلوی تلویزیون روی شکم دراز کشید و دستهایش را زیر چانه اش گذاشت.؛ لذتبخش ترین حالت تلویزیون دیدن در کودکی! اما بابایش فورا با لحن پرخاشگرانه گفت: "زهرا پاشو بشین. زشته." دختره مثل فنر از جایش پرید و نشست ولی به حالت اعتراض گفت: "حسین هم خوابیده." بابایش با تحکم گفت: "تو دختری!"
2. بعد از دو دهه بفهمی اتفاقی که آن روزها به خاطرش لبریز از خوشحالی و هیجان بوده ای، سرابی بیش نبوده است. دو دهه دیگر (اگر باشم) چه سرابهای دیگری را در زندگی ام شناسایی خواهم کرد؟
3. بزرگترین، کشدارترین، زجرآورترین و تلخ ترین تنهایی دنیا آن است که بین کسانی باشی که صادقانه و با همه وجودشان دوستت دارند و نگرانت هستند و اگر لازم باشد برای خوشحالی ات هر کاری می کنند ولی همه اینها چیزی از احساس تنهایی ات کم نکند. این تنهایی هستی شناختی است که هیچ تنهایی روزمره ای با آن برابری نمی کند.
4. پوستر فراخوان تست روان شناختی را که قرار است در فلان کلینیک برگزار کنم استوری کرده ام و زیرش نوشته ام که اگر کسی سوالی دارد در خدمتم. آن وقت دختر عمه جان آمده است به عنوان سؤال، زیر آن پوستر، با آن همه کبکبه و دبدبه اش، نوشته است: «قصد ازدواج داری؟» و تازه یک نفر دیگر (که چون از دوستان وبلاگی است که این جا هم حضور فعال دارد، اسمش را نمی برم و ترجیح می دهم بگذارم خودش خودش را لو بدهد =) )، بدون هیچ گونه احتمال تبانی با دخترعمه جان آمده است نوشته است:«خانوم شما قصد ازدواج ندارید؟» من هم برای اولی نوشتم: «آره ولی نیازش ندارم. می خوای تو بردارش .» و به دومی جواب دادم: «یکی داشتم دادم دختر عمه جان. حالا اگه بازم پیدا کردم می ذارم مال تو.» باز به دوست وبلاگی که صرفاً خنده تحویلم داد. از دختر عمه جان دو تا فحش تمیز و مرتب هم خوردم!
5. دو بار در مورد حرفهای عجیب و غریبی که دو تا حاج آقا فرموده بودند نوشتم! انصاف نیست حرف خوبی را که از حاج آقای دیگری شنیدم نگویم. فقط همین قسمتش را شنیدم که می گفت حتی حضرت ابراهیم هم فرصت مورد سوال قرار دادن عقاید مذهبی را داشته است (همان جریان مشاهده زنده شدن مرده ها)؛ پس چرا ما اجازه چنین چیزی را به کسی ندهیم؟ چه قدر درست می گفت. فقط حیف که اگر هم اجازه بدهند، از یک طرف کسی برای پاسخگویی درست وجود ندارد یا اگر داشته باشد خیلی نادر است و از طرف دیگر یک عده فرق مورد سوال قرار دادن به قصد درک بیشتر موضوع با زیر سوال بردن به قصد از بیخ و بن کندن موضوع را تشخیص نمی دهند. ولی اصل حرفش را دوست داشتم.
+ شاعر عنوان: محمدحسن جمشیدی
+ شاید عنوان ربط زیادی به پست نداشته باشد. بیشتر یک بند مستقل است برای خودش!
۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!" اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.
۲. دانشجوی لیسانس که بودم یک روز مهدیه که دلش گرفته بود پیشنهاد کرد برویم کنار آب. ظهر داغ یک روز از ماه رمضان بود و هر سه روزه بودیم. ولی به خاطر رفیقمان راه افتادیم رفتیم سی و سه پل و یک جای خلوت، کنار آب، نشستیم (البته طبیعتا همه جا خلوت بود). در تمام طول مدتی که آنجا بودیم مهدیه زل زده بود به آب و نمی گذاشت ما لام تا کام حرف بزنیم چون حوصله نداشت! یادش به خیر آن روز کلی به مهدیه خندیدیم که ما را برداشته برده کنار آب ولی حوصله مان را ندارد و انتظار دارد مزاحم خلوت و سکوتش نشویم و فقط صم بکم کنارش بنشینیم. اما راستش را بخواهید من هم این روزها دلم دو تا رفیق شفیق می خواهد که با هم برویم کنار آب بنشینیم و آنها دلشان نگرفته باشد ولی خلوت و سکوت مرا نشکنند و در حالی که کنارم نشسته اند بگذارند در حال خودم باشم!
۳. بعضی از دل کندن ها و از دست دادنها هست که بعد از آنها دیگر چه بخواهی چه نخواهی نمی توانی به هیچ کس یا هیچ چیز دیگر دل ببندی، و تازه دل کندن و از دست دادن افراد و چیزهای دیگری که زمانی برایت ارزشمند بوده اند هم آسان می شود. امیدوارم هیچ وقت حرفم را درک نکرده باشید و درک نکنید.
۴. برای پست ثابت، کامنتهای خصوصی نسبتا زیادی دریافت کردم که اکثرا ناشناس بودند. هنوز هم منتظر کامنتهایتان هستم. خواندنشان یک جور دلگرمی برای من است و در این روزهای سردی و ناامیدی برایم به شدت باارزش است. مرسی که این قدر خوب هستید که مرا در تجربه هایتان شریک کردید و می کنید.
+ شاعر عنوان: محندحسن جمشیدی
سلام.
می شود از شما خوانندگان روشن و خاموش و قدیمی و جدید و دائمی و موقتی و. خواهشی بکنم؟ می شود برایم از برهه ای از زندگیتان بنویسید که احساس می کردید به ته خط رسیده اید و حتی خدا هم شما را فراموش کرده است، اما ناگهان از راهی که فکرش را نمی کرده اید همه چیز خوب شده است و متوجه شده اید که خدا اتفاقهای خوب را برای زمان مناسبش نگه داشته بوده؟ ممنونتان می شوم. اگر خواستید کامنت ناشناس یا خصوصی بگذارید؛ ولی بگذارید!
+شاعر عنوان: خواجوی کرمانی
حالا که فقط چند ساعت از آخرین گریه ام می گذرد آمدم بنویسم حالم به اندازه وقتی که پست چند سازیم چنان بی سر و سامان همه شب و پستهای غمناک دیگرم را می نوشتم بد نیست و این را مدیون کامنتهای خصوصی و عمومی، اسم دار و ناشناس شما هستم. شما که تقریبا هیچ کدامتان حتی یک بار هم مرا ندیده اید و خیلیهایتان شاید اولین بار بود که گذارتان به وبلاگ من می افتاد. اما آن قدر خوب بودید (هستید) که نتوانستید از کنار غصه های یک غریبه یا یک دوست مجازی هرگز دیده نشده بی تفاوت بگذرید. کامنتهایتان ساده بود اما دنیایی حرف داشت. با خیلی از کامنتها دلم لرزید، مور مور شدم، بغض کردم، اشک ریختم و یا لبخند زدم. از لا به لای همین کامنتها بود که خدا بی سر و صدا به دلم برگشت! همین دیشب جایی خواندم که به حرفهای دیگران گوش دهید چون گاهی خدا از زبان دیگران با شما حرف می زند. و بلافاصله به یاد کامنتهای شما افتادم. خدا این بار از زبان شما با من حرف زد! نه این که بگویم بلافاصله بعد از اولین بغض یا لرزش دل یا اشک یا لبخندی که نتیجه کامنتهایتان بود لبریز از خدا شدم. نه. اما حس خوب تک تک کلماتتان، آرام آرام در رگهایم جریان پیدا کرد و همین یکی دو شب پیش بود که بعد از نماز و سر افطار از صمیم قلب دعا کردم. ادای نذری را که مدتها بود رهایش کرده بودم از سر گرفتم، امن یجیب خواندم، و یواشکی در دلم صدایش کردم. نشنیدم که جواب بدهد ولی یک حس خوب کمرنگ از دلم گذشت. و این را مدیون شما هستم. حالا آن مشکلی که می خواهد مرا از پا در بیاورد هنوز به قوت سر جایش است. من هم به قوت غمگینم! اما این بار غمی بدون ناامیدی و خشم از خدا. این بار به جای قهر بچگانه و سکوت احمقانه از او خواستم ما را تسلیم خواسته هایش کند، صبرمان بدهد و حتی اگر قرار است همه عمرمان را با غم سپری کنیم، دست کم عاقبت به خیرمان کند. همین قدر دعا هم خیلی زیاد است؛ نیست؟! و من این را مدیون شما هستم!
+ شاعر عنوان: مشیری
۱. به مامان می گویم: "میشه دم و دیقه بلند نگی خدایا شکرت؟ وقتی میگی حرصم درمیاد." و مامان خیلی جدی جواب می دهد: "پاشو برو تو اتاقت!" اولین بار است که با لحن تنبیهی از من می خواهد به اتاقم بروم و فکر کنم در این سن و سال کمی برایم زشت باشد! اما من مثل دختربچه های لوس، زمزمه می کنم: "نگفتم که شکر نکن؛ گفتم تو دلت شکر کن که ریا هم نشه!" مامان هم دیگر چیزی نمی گوید. در واقع محلم نمی گذارد.
۲. دانشجوی لیسانس که بودم یک روز مهدیه که دلش گرفته بود پیشنهاد کرد برویم کنار آب. ظهر داغ یک روز از ماه رمضان بود و هر سه روزه بودیم. ولی به خاطر رفیقمان راه افتادیم رفتیم سی و سه پل و یک جای خلوت، کنار آب، نشستیم (البته طبیعتا همه جا خلوت بود). در تمام طول مدتی که آنجا بودیم مهدیه زل زده بود به آب و نمی گذاشت ما لام تا کام حرف بزنیم چون حوصله نداشت! یادش به خیر آن روز کلی به مهدیه خندیدیم که ما را برداشته برده کنار آب ولی حوصله مان را ندارد و انتظار دارد مزاحم خلوت و سکوتش نشویم و فقط صم بکم کنارش بنشینیم. اما راستش را بخواهید من هم این روزها دلم دو تا رفیق شفیق می خواهد که با هم برویم کنار آب بنشینیم و آنها دلشان نگرفته باشد ولی خلوت و سکوت مرا نشکنند و در حالی که کنارم نشسته اند بگذارند در حال خودم باشم!
۳. بعضی از دل کندن ها و از دست دادنها هست که بعد از آنها دیگر چه بخواهی چه نخواهی نمی توانی به هیچ کس یا هیچ چیز دیگر دل ببندی، و تازه دل کندن و از دست دادن افراد و چیزهای دیگری که زمانی برایت ارزشمند بوده اند هم آسان می شود. امیدوارم هیچ وقت حرفم را درک نکرده باشید و درک نکنید.
۴. برای پست ثابت، کامنتهای خصوصی نسبتا زیادی دریافت کردم که اکثرا ناشناس بودند. هنوز هم منتظر کامنتهایتان هستم. خواندنشان یک جور دلگرمی برای من است و در این روزهای سردی و ناامیدی برایم به شدت باارزش است. مرسی که این قدر خوب هستید که مرا در تجربه هایتان شریک کردید و می کنید.
+ شاعر عنوان: محندحسن جمشیدی
دانشجوی دکتری که بودم، چند سالی در کلینیکی کار کردم که می توانم بگویم جزء بدترین تجربه های کاری ام بود و در عین حال بیشترین درس و تجربه را برای من داشت و جرقه ای شد تا خیلی از تغییرات مثبت و رشد دهنده در من شکل بگیرد. مدتها بود این تجربه را به کل به بایگانی خاطراتم سپرده بودم و دیگر به آن فکر نمی کردم. اما این روزها، از یک طرف رفتارهایی به شدت بالغانه و سرشار از اعتماد و انرژی مثبت از مدیر کلینیک جدید می بینم که اصلا قابل مقایسه با اتفاقهای کلینیک قبلی نیست و از طرف دیگر، پست جدید مهربانو جانم مرا به یاد بعضی از اتفاقهای آن جا انداخت. و تصمیم گرفتم این اتفاقها را بنویسم چون برای من درسهای زیادی داشت.
وقتی شروع به نوشتن کردم متوجه شدم یک پست فوق العاده طولانی خواهد شد. پس تصمیم گرفتم آن را در چند پست جداگانه (با عنوان مشترک «قفسی برای پرواز») منتشر کنم تا هم خودم بتوانم به تدریج آن را بنویسم و هم شما را خسته نکنم. همه پستها را رمزی می نویسم به دو دلیل: اول این که اگر کسانی که در جریان برخی از اتفاقات مربوط به آن کلینیک هستند به طور اتفاقی اینجا را بخوانند دقیقا متوجه می شوند از چه کسانی حرف می زنم و کدام کلینیک منظورم است. البته فکر کنم خودت باش و کیت هم بدانند و بنابراین نباید رمز بگیرند! =/ دلیل دوم، این که مطمئن نیستم که بعضی از افراد اصلی آن ماجراها این جا را نخوانند (چون قبلا می خواندند ولی الان را نمی دانم.)
از آن جایی که نمی خواهم کسی را برای خواندن، در رودربایستی (رودرواسی) بگذارم و در عین حال، از این که برای کسی رمز بفرستم و نخواند یا کامنت نگذارد بدم می آید، خودم برای هیچ کس رمز نمی فرستم. اما به کسانی که رمز بخواهند، در صورتی که وبلاگ داشته باشند و آنها را بشناسم رمز می دهم. لطفا در صورت تمایل، همین جا یک کامنت حاوی لبخند ملیح بگذارید تا رمز را برایتان بفرستم. مثلا این طوری: =)
۱. بعد از قبولی در مقطع دکتری، سوالها از "پس تو این دانشگاهها چی یاد شما میدن؟" به "پس تو چه دکتری هستی که نمی دونی؟" تغییر شکل داد و برای من عجیب بود که مگر به دکتر علم غیب الهام می شود که هر چیزی را صرفه نظر از رشته و تحصیلاتش بداند؟ تا این که بازپخش انیمیشن دوست داشتنی "خانواده دکتر ارنست" را دیدم و با دکتری مواجه شدم که علاوه بر علم پزشکی، که تخصص اصلی اش است، در شکار انواع حیوانات و پرندگان و آبزیان، پرورش شترمرغ و گوسفند و مرغ، کاشت و برداشت انواع گیاهان، تولید نمک، ساخت خانه درختی، تولید کفش، قابلمه، کاسه، ملاقه و سایر ظروف مورد نیاز، روشن کردن آتش به شیوه انسانهای اولیه، شناخت میوه های خوراکی درختهایی که هرگز به عمرش ندیده است، دفع حیوانات وحشی و ات موذی و. یک پا متخصص است و تازه فهمیدم در دانشگاهها چه چیزی یاد می دهند و دکترها باید چه طور آدمهایی باشند و متوجه شدم مدرک دکتری من و امثال مرا باید انداخت در دریا تا آب آن را به همان جزیره ی ناشناخته دکتر ارنست و خانواده اش ببرد و دیگر هم برنگرداند. فقط نمی دانم مدرکم را در آبهای کدام دریا بیندازم که دقیقا به همان جزیره ببرد و مانده ام که "پس من چه دکتری هستم" و "در دانشگاه چه چیزی یادمان می دهند" که اسم دریای مشرف به جزیره ی دکتر ارنست اینها را نمی دانم!
۲. فلان استاد دانشگاه، یکی از آسیبهای تهای جذب اعضای هیات علمی در دانشگاههای ایران را "بسته بودن درهای ورودی آن به روی نخبگان علمی و پژوهشی غیرایرانی جهان" دانسته است!!! تو را به خدا فکر می کنید یک غیرایرانی می خواهد و اگر بخواهد چنان صبر جمیلی دارد که در سیستم معیوب دانشگاههای ما تدریس و پژوهش کند و این شما هستید که درها را به رویشان بسته اید؟! یعنی نمی دانید جنس بد بیخ ریش صاحبش است و شما درها را هم که باز کنید چیز خاصی عایدتان نمی شود؟!
۳. موضوع برنامه تلویزیونی، اعتماد به جوانها و سپردن مسوولیتهای مهم به آنها بود و داشتند در مورد این حرف می زدند که چرا، به قول خودت باش، "پیر و پاتالها میزهایشان را ول نمی کنند" و مگر خودشان در اوایل انقلاب، جوان نبودند که بر مسند قدرت نشستند؟ پس چرا حالا کنار نمی روند و همان فرصتی را که خودشان در جوانی از آن بهره بردند در اختیار جوانها نمی گذارند؟ و من وسط همه این حرفها، به استاد پنجاه ساله ای فکر می کردم که بعد از مصاحبه ورودی دکتری من، با وجود تایید همه شایستگیها و توانمندیهایم و امتیاز خوبم در مصاحبه، به بقیه اساتید گروه گفته بود "خانم امیریان هنوز خیلی جوان است و زود است وارد مقطع دکتری شود و بهتر است او را برای سال بعد بگذاریم ."(انگار تا سال بعد من ۱۰ سال افزایش سن دارم!). آن وقت شما انتظار دارید مسوولین پستهای مهم را به نسل جوان بسپارند؟
+ التماس دعا
این که حالم خوب است را از گلدانهایی که پشت پنجره اتاقم نشسته اند و مرا غرق لبخند و لذت می کنند می فهمم.
از هفته ای دو روز، با ذوق و شوق تمام، باشگاه رفتنم، آن هم ایروبیک، آن هم بعد از این همه سال که از اولین تصمیمم برای ثبت نام در باشگاه می گذرد.
از وفاداری ام به عهدی که سال گذشته، در شلوغ ترین روزهای پاییزی ام با خودم بستم و بر اساس آن، با رد بعضی از کلاسهای پیشنهادی دانشگاه، چشم بستم روی پول بیشتر و در عوض به خودم اجازه نفس کشیدن دادم!
از گذرم از کفش پاشنه بلند گران قیمتی که بعد از یک عالم گشتن، خریده بودمش و بازگشتم به کفش اسپورت رنگ روشن و شلوار جین حتی گاهی برای دانشگاه!
از مانتوهای گل گلی جلو باز و روسری های رنگی رنگی که در کلینیک می پوشم و با بچه هایی که برای درمان می آیند کل ساختمان را روی سرم میگذارم و آن قدر با هم ورجه وورجه و جیغ و ویغ می کنیم که بعد از رفتن هر مراجع، حس میکنم سه تا مراجع دیده ام!
از چند روز در هفته ای که از تدریس در کلاسهای لبریز از دانشجوهای دهه هفتادی و دهه هشتادی سرشار از عشق و لذت می شوم.
از وقتی که برای پیج عمومی (کاری)ام گذاشتم و ظرف مدت کوتاهی، فالورها را به حدود سه برابر افزایش دادم و به قول همکار گذشته ام، ترکاندم!
از خودکارهای رنگارنگی که یک روز بدون هیچ برنامه قبلی، وارد لوازم التحریر فروشی شدم و آنها را خریدم.
از اتاقی که مدتی است اصلا و ابدا به هم ریخته نمی شود، در حالی که همیشه وقتی ذهنم آشفته یا سرم شلوغ باشد، این اتاق می تواند با تفاوت فاحش و حفظ برتری خود، با به هم ریختگی (و البته نه کثیفی) خوابگاه پسران رقابت کند!
از جلسات مشاوره گروهی که هر هفته، هر چند در سکوت مطلق، ولی به هر حال شرکت میکنم.
همه ی اینها، به من میگوید که حالم خوب است. اما هیچ کس و هیچ چیز برای توجیه حفره ی عمیقی که درون خودم احساس می کنم حرفی نمی زند!
+ در سکوت، اما با عشق، می خوانمتان.
++ باز هم کامنتها بدون تایید نمایش داده می شود. در اولین فرصت، پاسخ مینویسم.
+++ دلم "دوستت دارم." میخواهد؛ این که من بگویمش! به کسانی که دور و برم هستند و از همه دوست داشتنهایم باخبرند. اما واژه هایش فقط در خلوت به زبانم می آید. به شدت دوستشان دارم و به شدت از گفتنش به خودشان می پرهیزم. کلماتم به لبخندهایی تبدیل می شود که تحویلشان می دهم!
سلام دوستان خوبم.
اگه یه نفر (مدیونید اگه فکر کنید اون یه نفر خودمم) دو تا پیج داشته باشه که یکی خصوصیه و یکی عمومی و حدود یک سال از ایجادشون گذشته باشه و هر دو رو با یه شماره تلفن و اسم و فامیل واقعیش ایجاد کرده باشه، بعد همین چند روزه یه پیج عمومی دیگه با همون شماره ولی با یه اسم ساختگی زده باشه و جز اون اسم و یه جمله ادبی و یه پروفایل که یه عکس از طبیعته چیزی نذاشته باشه و کسی رو فالو نکنه و به هیچ کس آدرس نده و الان اولین بار باشه که داره از وجود اون پیج پرده برمیداره، آیا بازم ممکنه ( و راهی هست که) کسی متوجه بشه که این پیج مال همون آدمه؟!
این نکته رو هم مد نظر داشته باشید که این فرد مرحله همگام سازی رو، که باعث میشه کسایی که شماره ش رو دارن پیداش کنند انجام نداده و وقتی از این پیج وارد صفحه مخاطبین میشه، اینستا هیچ مخاطبی رو پیشنهاد نمیده!
+ راستی ملت چه فکری میکنند یه همچین پیجی رو که هیچی نداره فالو می کنند؟☹
++ نظرات بدون تایید نمایش داده میشه.
با تشکر
+ بعدانوشت:
همین الان یه کشفی کردم! فکر کنم از قابلیتهای جدید اینستاگرام باشه. امروز یه نوتیفیکیشن از اینستا داشتم نوشته بود:
"فلانی (آیدی اینستاگرامش) با نام فلان (اسمی که من اون فرد رو باهاش رو گوشیم ذخیره کردم) در مخاطبین شما است. میخواهید او را دنبال کنید؟"
پس قضیه پیج یواشکی، منتفیه! هر کسی شماره م رو داره میتونه بفهمه اون منم! برم پیجم رو با بیست و یک عدد فالوور حذف کنم!
یک روز همه ی شیشه های دنیا روی سرم خراب شد. تنم زخمی. روحم کبود و تو نبودی که مراقبم باشی. داشتی روی خرده شیشه ها می رقصیدی و من دورت می گشتم و سعی میکردم رد خونی را که از پاهایت به جا می ماند با اشکهایم پاک کنم. اما همه دنیایم را خون گرفت و تو آن قدر درد می کشیدی که دنیای مرا نمی دیدی.
من به دنبال فتح تو نبودم. فقط میخواستم در سرسبزترین روستای سرزمین چشمهایت، به تماشای مردی بنشینم که دستهایش خانه امن رویا است و چشمهایش، دو پنجره به سمت افقهای بی کران
اما درست در همان لحظه که من برای خوشحالی ات، یک آسمان کبوتر نذر می کردم، شیشه ها لرزید و هزاران هواپیمای جنگی، برای بمبادان کردن تو و خوشبختی، از راه رسید و اصلا انگار همه مسیرهای زمین تا خدا مسدود شد!
همه شاهد بودند که من، در آن جهنم سوزان، با همین دستهای لرزان. با همین قلب پراضطراب. کوچه به کوچه، شهر به شهر در آغوشت گرفتم تا فاتح دردهایت باشم و تو با دستهای مردانه ای که چیزی جز لرزشی مخوف و تکه های شیشه ایِ خمپاره در آن نبود، مرا پس می زدی.
و من همچنان بیخودانه در پی ات می دویدم.
می دانم فتح، رویای دوری است، وقتی تو در وسط میدان مین نشسته ای و برای خمپاره ها لالایی می خوانی. اما هنوز، با دستهای خونی، خرده های شیشه را از زمین بی حاصل دلت، جمع می کنم.
+ همه چیزی که من از دنیا خواسته بودم، شادمانی تو بود و همه چیزی که دنیا از من گرفت تو بودی.
به قول دختر معمولی، این پست در زمانهای مختلف نوشته شده!
۱. همین پنج دقیقه پیش (شنبه، ۱۳ مهر؛ ساعت ۱۴:۵۰) نزدیک کوچه ی خودت باش اینها، پسر ۲۷_۲۸ ساله ی موتوری، در حالی که چشم دوخته بود به چشمهای من و من هم چشم دوخته بودم به دستهای او، در ازای چند اسکناس ده هزار تومانی، دو بسته کوچک گذاشت توی دست یک پسر ۱۵_۱۶ ساله و یک پسر ۲۲_۲۳ساله! این جا ایران است! جمهوری "اسلامی" ایران. و لعنت به هر کس که گند زد به این عنوان و نفرین به هر کس که به هر شکل، در این همه فراگیر شدن و در دسترس بودن و خانمان برانداز شدن و نابودگر بودن آن بسته های کوچک، ذره ای سهم عامدانه دارد.
دوستانی که برای چله اعلام آمادگی کردن! پستهای چله رو از امشب ساعت ۱۰ در این وبلاگ میذارم و رمزش رو براتون ارسال می کنم.
این فکر، درست همزمان با شروع اذان صبح امروز به ذهنم رسید. حالا درست است که اواخر ماه صفر نشسته بودم روزهای بین تولد رحمه للعالمین و میلاد پیامبر دین محبت را شمرده و از رسیدن به عدد ۴۰ غرق لذت و شگفتی شده بودم و درست است که ایده برگزاری چله در وبلاگ یا اینستاگرام را همین چند وقت پیش غزل عزیزم مطرح کرد (و البته نشد که اجرایی شود). اما به هر حال جرقه چیزهایی که الان می نویسم همین دقایق پیش در ذهنم زده شد.
میخواهم یک چله گروهی برگزار کنم. از ۱۷ ربیع الاول (۲۴ آبان، فردا)، میلاد پیامبر اسلام (ص) تا ۲۵ دسامبر (۴ دی) میلاد حضرت عیسی (ع).
موضوع چله چیست؟
۱. هر روز خواندن یک زیارت عاشورا
۲. یک سری محافظتهای زبانی (مثلا غیبت نکردن، پرحرفی نکردن، منفی بافی نکردن و.) که در مورد این که کدام یکی یا کدامها از این موارد باشد باید قبل از شروع چله تصمیم بگیریم.
۳. هر روز یک کار خیر کوچک ویژه آن روز (مثلا یک روز با یک بچه کوچک بازی کنیم، یک روز والدینمان را خوشحال کنیم، یک روز صدقه بدهیم و.
نیت چله چیست؟
هر کس نیت کند بزرگترین آرزوی بقیه ی افراد مشارکت کننده در چله به زودی و با نهایت خیر و برکت و خوبی، برآورده شود!
کجا چله را برگزار کنیم؟
من دو تا ایده دارم که با نظر متقاضیان شرکت در چله یکی را انتخاب می کنم:
۱. اینستاگرام: یک پیج خصوصی می سازم (یا از همان پیج پست موقت استفاده میکنم). هر کس مایل بود، آیدی اش را برای من می فرستد و آیدی این صفحه را میگیرد و آن را فالو کند. من هر شب ساعت ده، در مورد کارهایی که روز بعد انجام می دهیم یک پست میگذارم و تا ساعت ۱۰ شب بعد هم می توانیم از تجربه های خوب و انرژی مثبتهایی که در طول آن روز گرفته ایم زیر پست بنویسیم و این طوری برای ادامه چله به هم انرژی مثبت بدهیم.
۲. وبلاگ: ۴۰ پست رمزی در همین وبلاگ یا وبلاگ رمزی مستقل و دادن رمز به متقاضیهای شرکت در چله و گذاشتن پست و کامنت به همان شیوه که در مورد اینستا گرام توضیح دادم.
چه کسانی می توانند در چله شرکت کنند؟
همه ی شما بلاگرهایی که اینجا را میخوانید و همه ی دوستانتان در صورتی که مایل باشید و مایل باشند. فقط کافی است تا ساعت ۱۲ امشب، زیر همین پست اعلام آمادگی کنید وتا ساعت ۹ امشب نظرتان را در مورد محل برگزاری چله (همینجا، وبلاگ رمزی جدید یا اینستا) و موضوع شماره ۲ چله بگویید. من راس ساعت ۹، تصمیم نهایی را اعلام میکنم و اگر وبلاگ بود، برای کسانی که اعلام تمایل کرده اند، آدرس/ رمز میفرستم و اگر اینستا بود، شما باید برای من آیدی بفرستید و من هم آیدی پیج را می دهم. ساعت ده هم اولین پست را (که مربوط به کارهای روز اول چله است) می گذارم و به امید خدا از صبح جمعه شروع می کنیم.
حالا چه کار کنیم؟
۱. اگر دوست داشتید با گذاشتن لینک این پست در وبلاگهایتان،به دوستانتان اطلاع رسانی کنید. اگر آنها بخواهند در چله شرکت کنند، باید خودشان برایم کامنت بگذارند.
۲. زیر این پست کامنت خصوصی یا غیرخصوصی بگذارید و پیشنهادهایی که به ذهنتان می رسد را بنویسید. من باید تا ساعت ۹ امشب به جمع بندی برسم و نتیجه را به شما اعلام کنم.
۳. اگر مایل به شرکت در چله هستید، تا ۱۲ امشب فرصت دارید که اعلام کنید و آدرس و رمز بگیرید.
خب. این از توضیحات من، حالا نوبت شما است.
مرا یادتان هست؟! من همانم که فروردین همین امسال، برای دختر بچه سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم که فقط بلد است جیغ بکشد و تحمل نه شنیدن ندارد کلی خط و نشان کشیدم که تا وقتی کتابهایی را که پارسال از نمایشگاه خریدی نخوانده ای،از نمایشگاه امسال خبری نیست؛ اما همین که نمایشگاه شروع شد، چشم بستم روی همه ی کتابهای خوانده نشده، کودک سرتق نق نقوی بی تربیت لجباز درونم را زدم زیر بغل و راه افتادم رفتم تهران برای زیارت نمایشگاه کتاب!
مرا یادتان هست؟! من همانم که در نمایشگاه کتاب همین امسال، به خاطر شلوغی زیاد روز جمعه و مشکلی که در عابربانکم پیش آمده بود و مسوولین بانک شهر که پاسخگو نبودند و بی نظمی نمایشگاه و پیدا نکردن تعداد زیادی از غرفه های مورد نظرم، بغض کرده بودم و دلم می خواست همان جا بنشینم کف زمین و موهایم را دانه دانه بکنم و وسط نمایشگاه کپه کنم و تصمیم گرفتم دیگر پایم را به نمایشگاه کتاب نگذارم و دختربچه سرتق درونم هم خودش را در پستو قایم کرده بود و صدای نفسش در نمی آمد!
یادتان آمد؟! خب. حالا باید بگویم من. همان شارمین بند اول که هنوز تعدادی کتاب نخوانده در قفسه دارد و همان شارمین بند دوم که از نمایشگاه ۹۸ فقط یک کپه موی از دست رفته عایدش شده است، همین چند روز پیش، با شنیدن این خبر که نمایشگاه کتاب ۱۳۹۹، حدود ده روز زودتر از ۱۳۹۸ برگزار می شود، مثل چی (چی؟!) ذوق زده شده از الان دارد برای رسیدنش روزشماری می کند!
۱. دارم برای مهدی (۷ ساله) املا می گویم. با خودش پاک کن نیاورده است و یک کلمه را اشتباه می نویسد. با ناراحتی می گوید: "خاله پاکنتو میدی؟" میگویم: "نمی دونم کجا گذاشتمش. خودت برو تو اتاقم پیداش کن بیار." با لحن جدی و طلبکار می گوید: "خاله مگه من نوکرتم برم پاکنت رو برات پیدا کنم؟!"
۲. مامان دوست سارا (۷ ساله)، دوست سارا را به خاطر کار بدی که انجام می داده دعوا کرده است. سارا خیلی جدی و با اعتماد به نفس گفته: «به نظر من بهتره ببریدش پیش خانوم دکتر امیریان تا بهتون بگه باهاش چی کار کنید!» =)
۳. خواهرزاده ها با همکاری هم برای معرفی دو تا از کتابهای من کلیپ ساخته و برای یک مسابقه فرستاده اند. سر درست کردن این کلیپها، مخصوصا یکی از آنها، آن قدر پشت صحنه داشتیم که خدا می داند. چون این کلیپ کمی حالت طنز داشت و خودمان غش می کردیم از خنده. مخصوصاً که مهدی اصلاً حالت چهره اش یک بانمکی خاصی دارد و دیگر وقتی بخواهد ژست هم بگیرد کلی خنده دار شود. یک بار بچه ها خنده شان می گرفت و مجبور می شدیم فیلم را قطع کنیم، یک بار من، که فیلم می گرفتم، از شدت خنده می لرزیدم و طبیعتا دستم هم می لرزید و فیلم لرزان می شد! در نهایت این فیلم را در حالی ضبط کردیم که هم من و هم همه ی بچه ها از شدت خنده سرخ شده بودیم ولی نمی گذاشتیم صدای خنده مان بلند شود و هر جوری بود تمامش کردیم. بچه ها هر دو کلیپ را برای مسابقه هفته کتابخوانی فرستادند. کلیپ طنزمان دوم شد و کلیپ غیرطنزمان اول!
۴. همان طور که لباسهای کثیف را داخل ماشین لباسشویی می گذارم به مهدی که منتظر است کارم تمام شود و مهارتش در شکار طوطی های داخل بازی گوشی مامانش را نشانم دهد، میگویم: "می بینی خاله شارمینت عین کوزت داره کار می کنه؟" مهدی که تصوری از کوزت ندارد فکری می کند و می گوید: "ولی خاله بیشتر شبیه حنا دختری در مزرعه هستی." می خندم. این بار کمی بیشتر فکر می کند و بعد خیلی جدی می گوید: "ولی خدا کنه پرین نشی!"
۵. سارا: خاله میشه بیاین دم در خونه منو نگاه کنید بازی کنم؟
خاله شارمین: باشه خاله.
- آخه یه وقت یکی منو می ه.
+ مگه کسی ام تو رو می ه؟
- بععععله. آخه من خیلی خوشگلم.
۶. مامان سارا به معلم سارا: «فکر می کنم دخترم یه کمی خجالتیه.»
معلم سارا به مامان سارا: «خجالتیه؟! روزی سه بار از من می پرسه خانوم مانتوت رو چند گرفتی؟!» =))))
۷. مامان سارا دارد با زبان بچگانه با مهدی گپ می زند و قربان صدقه اش می رود. سارا بعد از چند ثانیه سکوت می گوید: مامان میشه با مهدی این قدر عاشقانه حرف نزنی؟
+ موارد ۵ تا ۷ مربوط به سال گذشته است.
داشتم اجناس دستفروش افغانی را نگاه می کردم. دو نفر بودند. یک پسر نوجوان و جوانی 27-28 ساله و هر دو خیلی مودب و خوش برخورد. یک دفعه یک پسر جوان ایرانی، از آن طرف، دوان دوان خودش را به آنها رساند و بدون مقدمه، با خشم تهدیدشان کرد که: «من شوما دو تا اجنبی و اون اجنبی که اون ور نیشِسِسا کارتکِش (=کاردکِش) می م! اِگه من شوما اجنبیا را کارتکش نکردم هر چی می خواین بوگوین.»
دو تا پسر افغانی هیچ چیزی نگفتند، هیچ کاری نکردند. فقط سکوت. من سرم را بلند نکردم چون نمی توانستم به چهره کسانی نگاه کنم که به جرم اجنبی بودن تهدید می شدند و جز سکوت کاری از دستشان برنمی آمد. فقط نگاه سرزنش آمیزی به پسر ایرانی انداختم که آن هم ندید و رفت.
یادم افتاد به آن روزی که چند تا پسر دبیرستانی، وسط BRT، همکلاسیشان را زیر مشت و لگد گرفته بودند و هر چه زنها جیغ می زدند، هیچ کس آن قدر مرد نبود که به دادش برسد و وقتی یکی از خانمها گفت: «پسره افغانیه انگار.» اکثر زنها سکوت کردند و حالت ترحم از نگاهشان رفت و من با عصبانیت گفتم: «افغانی باشه. یعنی آدمم نیست؟!»
و یادم افتاد به پستها و کامنتهایی که در بلاگستان از هموطنان مقیم خارج از کشورم خوانده بودم که گاهی از تبعیضها و آزارهایی که به خاطر خارجی بودنشان تجربه کرده اند و از سختی هایی که زندگی در غربت (با وجود همه مزایایش) دارد می نویسند و بر مسببان ترک وطنشان لعن و نفرین می فرستند و نگران این هستند که مبادا بچه شان به خاطر خارجی بودند اذیت شوند و به چیزی که استحقاقش را دارند نرسند.
و حالا چه فرقی می کرد؟ همان طور که بعضی از هموطنان من، به خاطر شرایط بد ی و اقتصادی، کشورشان را ترک کرده اند و به امید روزهای بهتر به کشور دیگری رفته اند، یک عده افغانی هم کشور جنگ زده و نابسامانشان را به امید روزهای روشن ترک کرده و به سرزمین من آمده اند و دلشان می خواهد زندگی بهتری داشته باشند. دارند کار می کنند؛ آن هم کارهایی که جوانهای خودمان دست به آن نمی زنند که مبادا تیپشان به هم بخورد و اصلا در شأن خودشان نمی بینند که کاری جز پشت میز نشستن و دستور دادن انجام دهند!
آن وقت روا است که ما فقط به این دلیل که کسی هموطنمان نیست و افغانی است، همه ی دق دلیهایمان از گرانی بنزین و اختلاسهای میلیاردی و افزایش تورم و کاهش قدرت خرید و هزار و یک درد بی درمان دیگر را سرش خالی کنیم؟!
پسرهای افغانی طوری رفتار کردند که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است. ولی وقتی نگاهم با نگاهشان تلاقی کرد، تلخی بی اندازه ای را در عمق چشمهایشان دیدم. آن قدر تلخ که راستش را بخواهید دلم خواست چیزی بگویم و یک جوری دلداریشان بدهم و نشان دهم از کاری که جوان هموطنم انجام داد بدم آمده است! اما حقیقتا نمی دانستم در چنین موقعیتی چه چیزی می توان گفت و آیا اصلا چیزی گفتن درست است یا نه.
کمی این پا و آن پا کردم و رفتم. =/
آقای راننده، ورودم را به تاکسی اش با این جمله خیر مقدم گفت: "من ر_ _م به سر تا پات" (جای خالی را طوری پر کنید که گلاب به رویتان عملی بشود که فقط در دستشویی یا داخل پوشک انجام می شود!) البته که مخاطبش من نبودم و بلافاصله جواب سلام مرا با مهربانی تمام داد!
مرد میانسالی بود شاید حدود ۶۰ ساله با ظاهری شیک و موجه؛ طوری که اگر پشت رل ننشسته بود خیال می کردی دبیر بازنشسته باشد.
در این خط کار نمی کرد و داشت از آنجا رد می شد تا به محدوده خودش برود و کارش را شروع کند. من هم بیست دقیقه ای بود که بی توجه به صدای بوق شخصیها، منتظر تاکسی ایستاده بودم و دریغ از یک تاکسی. یک دفعه با دیدن دو تا تاکسی پشت سر هم چشمهایم این جوری شد: اولی سمند بود و دومی پیکان. سمند نگه داشت و همین که خواستم سوار شوم پیکان محکم و طولانی بوق زد و سرعتش را زیاد کرد و کمی به طرف سمند کج شد!
به زبان راننده های تاکسی یعنی: "هوووووی! تو تاکسی این خط نیستی! این مسافر حق منه، سهم منه، مال منه!!!" و شاید چند تا فحش رکیک و نیمه رکیک و غیررکیک را در هم خودش داشته باشد که من پاستوریزه نفهمیدم.
به هر حال من اهمیتی ندادم و سلام کنان سوار سمند شدم و بلافاصله شنیدم که "من ر_ _دم به سر تا پات. سلام خانوم" شاید راننده پیکان هم چیزی گفته بود که این جواب را شنیده بود.
راننده سمند حدود پنج دقیقه افتاد دنبال راننده پیکان و غر زد و همین که رسید بهش شیشه را پایین داد و فریاد زد: "خیلی خری." و مقداری از همین خزعبلات! البته اصلا هم عصبانی نبود. ولی دلش خواسته بود که فحش بدهد.
از پیکان جلو زدیم. در حالی که شیشه را می کشید بالا گفت: "هوا به این خوبی. اینا حتما دیشب خواب دیده ن امروز شورشی چیزی هست مدرسه ها رو تعطیل کردن"
با نفسی عمیق، مقدار زیادی دود و سرب را به ریه هایم فرستادم و به قسمت دوم آخرین پست میرزا مهدی فکر کردم و هوس کردم همان طور که روی صندلی عقب تاکسی نشسته ام موز و سیب و انار بخورم!!!
+ دروازه شیراز اسم غیررسمی یکی از میدانهای معروف (میدان آزادی) در اصفهان است و نه در شیراز!
1. همه می دانند که من عاشق دورهمی های شب یلدا هستم و از بین مراسمهای وطنی، یلدا، بعد از عید نوروز، برایم رتبه دوم را دارد. اما هر چه یلدا را دوست دارم از تزئین میوه های یلدایی بیزارم. اصلا به نظرم میوه فقط برای خوردن است نه تزئین کردن یا به قولی «میوه خوردن دارد نه تزئین»!!! =)) و خلاصه این که هیچ جوره برایم قابل درک نیست که چرا باید این همه وقت و هزینه بگذارید برای این که به میوه هایی به این خوشمزگی، که بیش از هر چیز ارزش کاربردی دارند، ارزش زیبایی شناختی بدهید! بعد برایم سوال است که چه طور می توانید چشم روی آن همه زیبایی میوه های تزئین شده ببندید و آنها را نوش جان کنید؟! اصلا چه طور دلتان برمی دارد میوه هایی را که آن همه دست خورده شده تا به این شکل در بیاید بخورید؟! حالا بگذریم که خیلیهایش طوری تزئین می شوند که اصلا قابلیت خوردنشان از بین می رود. واقعا این کارها چیست می کنید؟! قششششنگ میوه ها را بگذارید داخل یک مجمع (این سینی بزرگ لب دالبریهای مسی سنگین) و بنشینید دورش (ترجیحاً دور کرسی) و در کنار بزرگترها، مخصوصا پدربزرگ و مادربزرگها و با لذت و سلامت و بدون اسراف بخورید و لذت ببرید. دیگر لازم هم نیست هی چشم بدوانید که تزئینات فلانی قشنگ تر شده یا مال شما یا تزئینات خودتان را توی چشم این و آن بکنید! یلدای خوب برای من یعنی این و نه جز این (البته با حذف قلیانهایش):
این دو تای دیگر ربطی به یلدا ندارد و بنابراین در ادامه نوشتم:
2. در سایت یکی از دانشگاههای دولتی استانی دیگر، دنبال مطلبی می گشتم که یک دفعه چشمم خورد به تصویر یکی از اعضای هیات علمی که به شدت برایم آشنا بود. پروفایلش را باز کردم و متوجه شدم از دانشجوهای دانشکده خودمان بوده است و ارشد و دکترایش را یک سال بعد از من، در دانشگاه خودمان گرفته است و چهار ماه و نیم بعد از فارغ التحصیلی بلافاصله عضو هیات علمی یک دانشگاه دولتی معتبر شده است. فکم افتاد! او اصلا دانشجوی مطرحی هم نبود یا کسی که مثلا به خاطر فعالیتهای علمی زیاد شناخته شده باشد. به خودم گفتم همه که مثل تو نیستند نه تنها خودشان خودشان را جار بزنند که استاد راهنمایشان هم هی بزندشان توی سر بقیه دانشجوها و شهره خاص و عام شوند. لابد در گمنامی درس می خوانده و فعالیت علمی و پژوهشی داشته. با این فکرها رزومه اش را باز کردم و این بار واقعا سنکوپ شدم: کل رزومه اش فقط 4 تا مقاله بود. می فهمید؟! فقط 4 تا. یعنی از دو سال ارشد و 5 سال دکتری و 2 سال استادی فقط 4 تا مقاله داشت و نه هیچ کتاب و سابقه تدریس و کار علمی پژوهشی دیگر. من تا الان فقط 15 تا مقاله در مجلات معتبر دارم. بیش از 7 صفحه روزمه دارم. چه طور می شود یک نفر فقط با 4 تا مقاله، 4 ماه و نیم بعد از فراغت از تحصیلش، استخدام شود؟ شما هم به همان چیزی فکر می کنید که من فکر می کنم؟! =/
3. نشستهایی را که یکی از همکارهای فوق العاده خوب و باسوادم در سطح شهر برگزار می کند به عسل معرفی کردم. در اولین جلسه ای که شرکت کرده بود، آقای همکار، در اولین نگاه، بلافاصله از او پرسیده بود: «من شما رو کجا دیدم؟!» و عسل گفته بود: «منو ندیدید. خواهرم رو می شناسید. خانم دکتر امیریان.» نمی دانم من و عسل بیشتر از حد متعارف شبیه به هم هستیم یا آقای همکار زیادی باهوش بوده است. =)
کاش هیچ وقت از این همه سرسختی پشیمون نشم.
*
این که بشی بت یه نفر و چشم بسته مدح و ثنات کنه و بدیهات رو نبینه و بی منطق دوستت داشته باشه چیز خوبی نیست. شاید حس خوبی باشه که کسی در این حد بهت ارادت داشته باشه ولی در واقع خیلی خطرناکه.
*
نوشته بود اونی نبودی که می خواستم اونی بودی که دوسش داشتم. ازش پرسیدم چطور میشه کسی رو دوس داشت که اونی نیس که میخوای. زد به در مسخره بازی. بعدش یادم افتاد خودمم از این دوس داشتنا دارم. اونی نشد که می خواستم ولی دوس نداشتنش از محالاته. حتی با همین چند کلمه، چشمام به یادش اشکی شد.کاش حالش خوب باشه
+ اونجوری که شما فک میکنید نیس.
*
پارسال گفتم حالا کلی وقت دارم تا ۴۰ سال. الان از پارسال فقط یه سال گذشته. ولی حس می کنم ۴۰ نزدیکتر از اون چیزیه که آینه نشون میده! فکر می کردم ۴۰ پر از شکوفایی و کماله. الان می بینم فاصله م تا کمال، چندین برابر فاصله م تا ۴۰ه. یه گیجی عجیبی دارم. ترس نیس. بیشتر دلخوریه. دلخوری از کسی یا چیزیکه خودمم دقیق نمی دونم کیه یا چیه. یه وقتایی همه اون چیزایی که همه عمرم بهشون افتخار می کردم یه جوری رنگ و رو رفته میشن که باعث میشه خودم رو یه نقطه ریز تو یه جهان پهناور با یه خدای مبهم اما قوی و مهربون، تنها ببینم. گیج گیجم. راهم پر از راهنماست ولی من دنبال نشونه های روشن ترم. راه رو نمی بینم نمی شناسم و از همه این چیزها دلخورم!
*
یه کسایی هم هستن که از من خوششون نمیاد. میدونم و چیزی که خوشحالم می کنه اینه که برام اهمیتی نداره. یه زمانی وقتی می دونستم کسی از من خوشش نمیاد یا میخواد سنگ جلوی پام بندازه، با تلاش بیشتر و موفقیتهای چشم دربیار بیشتر تلافی می کردم. حالا اصلا دیگه به چشمم نمیان که بخوام چششون رو دربیارم. شاید از اینجا به بعده که فقط دارم برای خودم زندگی می کنم.
*
من آدم این همه پراکنده زندگی کردن، این همه پراکنده کار کردن، ذهنی به این پراکندگی داشتن نیستم. اما پراکندگی پخش شده تو زندگیم. عجیب شده م. زندگیم عجیب شده. اون چیزی که تو زندگیم حس می کنم یه حفره یا جای خالی نیس. یه چیز عجیبه. حس فقدان یا نداشتن نیست. یه حس سرگشتگیه. انگار که همه چیز هست. اما من نیستم. اونجوری که باید باشم نیستم. همه چی سر جاشه الا من. کاش اینا همه اولین قدم از اون مسیر طولانی باشه که دلم میخواد پیداش کنم و هنوز نکردم. کاش یه آینه روحم رو به من نشون می داد. جور عجیبی ام. جور عجیبی ام که خودم هیچی از خودم نمی فهمم.
*
دارم یاد می گیرم یه جاهایی سکوت کنم. سکوتی که با خودخوری و کاش اینو گفته بودم کاش اونو می گفتم همراه نیست؛ با فراموشی همراهه، با بی تفاوتی، با مهم نبودن. با به چشمم نیومدن و اینها همه باعث نشده جای سکوت و سخن رو اشتباه بگیرم.
*
یه مدته دلم میخواد مث قدیما شبها زود بخوابم و بعد نماز صبح بیدار بمونم. نمیشه. به همت و اراده ی قدیمم حسودی می کنم.
*
خیلی چیزا هس تو دنیا که نمیشه آرزو کرد.
*
کاش می فهمیدم اصل ماجرا این جا نیست. کاش می تونستم اون چیزایی که تو سَرمه رو تو دلم زنده کنم. می دونم اوضاعم خیلی بهتر میشد.
*
احساسات من یه جاهایی یخ بستن که شاید دیگه هیچ وقت آب نشن. حتی با یه تیشه سنگین هم نشه بهش نفوذ کرد. می دونم خوب نیس ولی به نظر میرسه راضی ام.
*
خیلی عوض شده م.خیلی سرخوش بودم. الان تنهایی اگزیستانسیالیستیم پررنگ تره. از جهان مادی فراتر رفته. از آدما فراتر رفته. حتی از خودمم فراتر رفته.
*
انفرادی شده سلول به سلول تنم
خود من در خود من در خود من زندانی ست
*
اینها فقط تراوشات آنی ذهن من در پایان یه روز کاری و احساسی سخت و سنگین بود و کاملا بدون قصد و برنامه ریزی قبلی و فعلی! فقط باید ذهنم خالی می شد. ا
دلم می خواهد بنویسم اما نوشتن سخت شده است.
دیشب یک پست نوشتم، زیادی غمگین شد، منتشرش نکردم.
به موضوع دیگری برای نوشتن فکر کردم و بعد یادم افتاد که ممکن است باعث سوءتفاهم برای بعضی ها شود، ننوشتم.
خواستم آن دو اتفاق قشنگ را توصیف کنم، دیدم الان زمان خوبی برای گفتنشان نیست.
فکر کردم یک نظرسنجی درباره فلان موضوع بگذارم و بعد گفتم خب چه اهمیتی دارد که دیگران در این مورد چه فکری می کنند وقتی این خودم هستم که باید به شناخت برسم.
خواستم باقیمانده خاطرات استاد خیلی جوان از ترمی که گذشت را بنویسم دیدم زیادی طولانی است و وقت می برد، از خیر آن هم گذشتم.
چند باری به این فکر کردم که بیایم ماجرایی را که بابتش کلی حرص خورده و بی اعتماد شده ام را مستقیم یا غیرمستقیم بنویسم، ترسیدم زمانی پای شخصیتهای آن داستان به اینجا باز شود. ننوشتم.
دغدغه ها را هم که اصلا نمی شود نوشت و حتی نمیشود از این که چرا نمی شود آنها را نوشت، حرفی زد.
ولی من همچنان دلم می خواهد چیزی بنویسم و البته که همچنان نمی شود! =/
شما پیشنهادی ندارید؟ در کل!
از تو سکوت مانده و از من،صدای تو
چیزی بگو که من بنویسم به جای تو
حرفی که خالی ام کند از سال ها سکوت
حسّی که باز پُر کنَدَم از هوای تو
بگذار در سکوت بمیرم برای تو.!
اصغر معاذی
یک آن به خودم آمدم دیدم از وبلاگم متنفرم! دلم نمی خواست پنل مدیریت را باز کنم و بیشتر از آن، از دیدن صفحه ی سیاه و غمگین وبلاگم انرژی منفی می گرفتم. رسیدم به جایی که فکر به وبلاگ هم آزارم می داد.
من خواسته بودم به خودم کمی فرصت سوگواری بدهم! سوگواری برای همه اتفاقهای بدی که در کشورم می افتاد و همه واکنشهای نامناسبی که ما مردم انجام می دادیم و برای جای خالی کسی که باید منتظرش باشیم و نیستیم.
قالبم را مشکی کردم، هر چه در صفحه وبلاگ بود غیرفعال کردم، در آخرین صفحه، فقط یک پست گذاشتم که به جز نظر خصوصی چیزی نمی شد برایش نوشت و محتوایش در آن لحظه حال و هوای دلم بود. و شاید باورتان نشود اگر بگویم حتی لباس مشکی پوشیدم!
این که به خودم اجازه دادم احساسات عمیقاً تلخم را تجربه کنم کمک بزرگی بود. نمی خواستم به خیل مردمی بپیوندم که این طرف یا آن طرف را مورد نقد و توهین و تمسخر قرار می دادند و قضاوتهایی می کردند که شاید درست بود و شاید نه. در ذهنم پستهای زیادی نوشتم و حذف کردم و گذاشتم که غمگین باشم و غمم را در بالاترین حدی که می توانستم با سکوت آمیختم.
کم کم حس کردم وقت سوگواری تمام شده است؛ که دیگر باید به زندگی برگردم؛ باید خود قبلی ام بشوم؛ باید به خودم اجازه نفس کشیدن و لذت بردن بدهم. اما سیاهی وبلاگم نمی گذاشت.
تا دیروز.
دیروز که صبحم را با یک زمین سپیدپوش شروع کردم و غرق لذت و شادی شدم: بهانه ای کوچک برای برگشتن به انرژی مثبت و تجربه حسهای خوب. مثل همیشه یک عالم عکس، قدم زدن زیر برف، حس بی نظیر لمس برف و.
درست است که در کمتر از یک ساعت بعد از توقف برف، خورشید نورش را به زمین پاشید و با همه بی رمقی اش، طوری برفها را آب کرد که گویا نه خانی رفته و نه خانی آمده. اما همین لحظه های کوتاه، برای من که همیشه برای خوشبختی و لبخند دنبال بهانه های ساده ام کافی بود.
پستهای غم آلود را برداشتم و وبلاگ را به حالت قبل در آوردم؛ البته با قالبی که برای خودم بی اندازه آرامش بخش بود/ هست.
نه این که دردهایی که روی قلبم سنگینی می کرد تمام شده باشند؛ فقط نخواستم خودم را به دستشان بسپارم و خودآزاری داشته باشم.
می دانید؟ یکی از راههایی که روی غم را کم کنید این است که ژست غمگین به خودتان نگیرید. مثلا با دو دست سرتان را نگیرید یا چهره تان را نپوشانید یا زانوی غم به بغل نگیرید (یا وبلاگتان را مشکی رها نکنید!). منظورم سرکوب احساسات نیست؛ اتفاقا احساسات را اول باید تجربه کرد و بعد اجازه داد که بروند پی کارشان. اما نباید تجربه مان را طولانی کنیم. باید دنبال بهانه های ساده خوشبختی باشیم؛ حتی وسط طوفان حوادث.
به هر حال ما چاره ای جز زندگی کردن نداریم و بهتر است هر چه می توانیم برای بهتر کردن زندگی خودمان و دیگران تلاش کنیم و از آن لذت ببریم و بگذاریم دیگران هم لذت ببرند. بیایید وقتی کسانی زندگی را برایمان تلخ کرده اند، خودمان هم زندگی را برای هموطنانمان تلخ نکنیم. بیایید اگر آنها دوستمان ندارند و به فکرمان نیستند، خودمان به هم عشق بدهیم نه نفرت و کینه.
من اگر برخیزم، تو اگر برخیزی، همه برمی خیزند
من اگر بنشینم، تو اگر بنشینی، چه کسی برخیزد؟ حمید مصدق
۱. موضوع همایش، والدگری کودکان اضطرابی بود. برای آموزش یکی از تکنیکها، از والدین خواستم تصور کنند فرزندشان دیر کرده و فکرهای اضطرابیشان را یادداشت کنند. بعد در مورد این که این فکرها را با چه فکرهای مثبتی می توان جایگزین کرد بحث کردیم. یک سری از مادرها نوشته بودند با خودشان فکر می کنند که حتما اتفاق بدی افتاده است و هیچ فکر مثبت جایگزینی برایشان پذیرفتنی نبود. کلی وقت گذاشتم تا متوجهشان کنم ضرورت تمرین این تکنیک چیست و چه طور می توانند با فکرهای مثبت آرامتر شوند. نیم ساعت بعد از همایش (حدود ساعت ۸ شب) با مسوول برگزاری همایش و یکی از پدرهای شرکت کننده که آشنایی قبلی داشتیم، نشسته بودیم حرف می زدیم که در کمال ناباوری مامان پیامک داد: "شارمین دل نگرون شدم؛ کجایی؟ نکنه اتفاقی افتاده؟" این که میگویم در کمال ناباوری به خاطر این است که از یک طرف مامان من اصولا آدم ریلکسی است که کمتر پیش می آید نگران چیزی شود و اصلا یادم نمی آید تا حالا وقتی بیرون بوده ام سراغی ازم گرفته باشد و از طرف دیگر، این که من ۸ شب خانه نباشم اصلا چیز تازه ای نیست و بارها پیش آمده که تا ۱۰_۱۱ هم بیرون بوده ام؛ بعد دقیقا همین امشب که در همایش، نگرانی از دیر آمدن بچه ها را مثال زده ام و آن همه کلنجار رفته ام که به والدین ثابت کنم جای نگرانی نیست، مامان خانم خودم نگران گلدخترش شده است
۲. راننده تاکسی و مسافر کناری اش داشتند غر می زدند و پسر حدودا ۲۰ ساله ی ژولیده ای که عقب، کنار من نشسته بود، با صدای یک جورکی گاهی جوابی می داد. مثلا آقاهه می گفت یک سال است برای کارت ملی تقاضا داده و هنوز نیامده. پسره می گفت: " مگه میشه؟ مال من دو ماهه اومد." بعد من یادم می آمد که خود خانم مسوول گفته بود تا یک سال منتظر کارت ملی جدید نباش. خلاصه مدتی با همین روال گذشت. آقاهه انتقاد می کرد پسره رد می کرد و می گفت برای من برعکسش شد و همه چیز اکی بود. بعد از چند دقیقه، پسره دیگر چیزی نگفت. زیرچشمی نگاهش کردم. چرت میزد؛ بعد ناگهان سرش را بلند می کرد و به شدت تکان میداد. متوجه شدم که اصلا عادی رفتار نمی کند و ناگهان دوزاری ام افتاد: معتاد بود
۳. فکر می کنم غروب جمعه ای بود و من منتظر تاکسی. راننده ی ماشین شحصی سعی کرد قانعم کند که ماشین گیرم نمی آید و باید دربستی با او بروم. با اعتماد به نفس کامل گفتم من همیشه از همین جا میرم و میدونم که ماشین هست. رفت. همان موقع پسر جوانی از ماشین شخصی بیرون امد و رو به من پرسید فلان جا میرید؟ گفتم بله و چون مسافر دیگری هم داشت سوار شدم. او هم کمی صبر کرد و بعد بدون منتظر ماندن برای رسیدم مسافران دیگر،حرکت کرد. از لحظه اولی که سوار شدم راننده و مسافرش داشتند در مورد مسائل ی حرف میزدند که چیز عجیبی نبود. کمی که گذشت از راننده پرسیدم: "اگه این آقا مشکلی نداره میشه از فلان مسیر برید؟" یک مسیر میانبر که مسیر تاکسیها نبود ولی برای من نزدیکتر بود. راننده به مسافر نگاه کرد و با خنده گفت: "این آقا چه مشکلی داشته باشه؟" تعجب کردم ولی باز دو زاری ام نیفتاد. حتی وقتی دیدم دارد مسیر را از آن مسافر می پرسد و با این طرفها آشنا نیست، متوجه نشدم. اما کم کم از حرفهایشان فهمیدم که این دو تا با هم رفیقند و پسره در واقع آمده که دوستش را برساند و این وسط مرا هم سوار کرده و تازه خرده فرمایشاتم هم هست! در نهایت هم چون کمتر از ده هزاری در کیفم پیدا نکردم کرایه نگرفت ولی من چون خودم خیلی شرمنده بودم، وقتی جلوی سوپری سر کوچه مان پیاده شدم ازش خواستم صبر کند پولم را خرد کنم و کرایه را بدهم. قبول کرد. ولی وقتی برگشتم رفته بود!
۴. از حدود ۳۰_۴۰ متر مانده به چهار راه، پسره افتاده دنبالم و هی می گوید: "خانوم مستقیم؟" کمی می رود، نگه می دارد، وقتی از کنار ماشینش رد می شوم سوالش را تکرار می کند و این فرایند ادامه دارد تا وقتی می رسد به چهار راه و به جای این که مستقیم برود می پیچد سمت راست؛ یعنی همان مسیری که من هم میخواستم بروم! خب می مردی به جای آن همه مستقیم مستقیم گفتنت، از همین اول کار صداقت به خرج میدادی و می گفتی این وری میروی؟! نتیجه اخلاقی این که حتی وقتی دارید کار غیراخلاقی می کنید، از دروغ بپرهیزید که خیر در راستگویی است!
وقتی رو به رویم نشست و آن حرفها را زد، می دانستم یک نم اشک در چشمهایم حلقه زده است. امیدوار بودم همین جا تمام شود و او آن قدر سر به هوا باشد که متوجهش نشود. اما قصه جور دیگری پیش رفت. یک لحظه نگاهش روی چشمهایم ماند و در همان حال، با لبخندی دلجویانه پرسید: «"تو" چرا بغض کردی؟» لبخند زدم و اشکها روی گونه هایم لغزید. تند و تند پاکشان کردم و تند و تند حرف زدم تا حواس چشمهای لعنتی ام را پرت کنم که نشد. و آن که در کنارم نشسته بود، سرش را زیر انداخت و صورتش را به آن طرف برگرداند تا گریه ام را نبیند (تو این همه طاقت اشک مرا نداری و آن وقت.)
+ شاعر عنوان: حافظ
۱. پسره رفته بود آرایشگاه روی صورتش ماسک گذاشته بود که پوستش خراب نشود و تا ماسک اثر کند آمد بیرون سیگاری کشید و برگشت
۲. پسره توی پیاده رو، ماسکی را که به خاطر آلودگی هوا جلوی دهانش زده بود را کشیده بود پایین و داشت سیگار می کشید!
۳. در یک ویدئو کنفرانس شرکت کردم. استادش از اساتید مطرح رشته ما در امریکا بود. آخرهای قسمت پرسش و پاسخ، زدیم به جاده خاکی و نظرش در مورد ترامپ را پرسیدیم. گفت ترامپ برای من یک کابوس احمقانه است! گفت وقتی ترامپ رییس جمهور شد من شش ماه افسردگی گرفتم (و کاملا هم جدی میگفت). بهش گفتیم ولی برای اقتصادتان که کارهای خوبی کرده است. گفت همه این کارها را اوباما کرده و ترامپ فقط رویش اسم گذاشته!
۴. همکاری دارم که سه ویژگی اش را به شدت دوست دارم: ۱. باسواد است ۲. فروتن است و اصلا اهل نمایش دادن نیست ۳. یک جور خارجکی بلد است به فرهنگ و اعتقادات همه احترام بگذارد و نه آدمها را بر اساس این چیزها دسته بندی کند نه کسی را به خاطر تفاوتهایش کنار میگذارد. به خاطر همین، با این که از نظر اعتقادی و فرهنگی دقیقا نقطه مقابل من است، در عالم همکاری رابطه خوبی داریم و یک سری کار مشترک هم انجام داده ایم. خیلی دلم میخواست تعداد آدمهای شبیه به او زیاد بود؛ ولی متاسفانه نیست.
۵.@پاییز! چند میگیری رمزت را عوض کنی؟
یه عده ای اینجا هستن که کارشون خییییلی درسته؛ ولی رو نمی کنن که ریا نشه! از این یه عده التماس دعای اساسی دارم برای موفقیت تو دو تا کاری که به نظرم واقعا خیر هستن؛ هم برای شخص خودم هم ان شالله برای بقیه.
حالا همه تون نگید من که جزء اون یه عده نیستم دعا نمیکنما! همگی دست به دعا باشید! شاید شما بنده مقرب باشید و خودتون خبر ندارید!
خلاصه که دعا کنید لطفا مرررررسی که خوبید.
روی صندلی جلوی تاکسی نشسته بودم و با گوشی ام ور می رفتم که یک دفعه مردی در را باز کرد و با تحکم گفت: "برو عقب بیشین. دو تا زن دیگه م هست." قد بلند بود، ظاهر نامرتب و ریش سیاه بلند و آشفته ای داشت و یک چفیه ی سبز و مشکی دور گردنش پیچیده بود. ترجیحم این بود که در را ببندم و بگویم: "من همینجا راحتم." ولی نگاهم به خانمی افتاد که منتظر بود من بروم عقب بنشینم تا مجبور نشود کنار آقا بنشیند. این شد که بدون هیچ حرفی، رفتم عقب نشستم. راننده هم سوار شد و حرکت کردیم.
آقایی که مرا پیاده کرده بود، رو به راننده گفت: "هر چی بِش میگم ولشون کن بذا هما بِزِنن بکشن، خودشا اِنداخته وسط که جداشون کنه. با پاره آجر زِدن تو سرِش. حالا جریمه شا از من اِسِدن!"
راننده پرسید: "کی زِد؟"
آقاهه گفت: "زنی من من! خدا لعنِتشون کنه. الای لا خاک برن. سیل بیاد بِبردشون که مث سیل زندگی منا بردن. بدبختم کرده ن. خدا مرگیشون بده ایشالا". من با چشمهای گردشده گوش میکردم.
اما ماجرا از آن جا جالب و خنده دار شد که حرف آقاهه رسید به زن سومش! معلوم شد جناب خوش اشتها سه تا زن دارد: اولی لر، دومی عرب و سومی فارس. از اولی چهار تا بچه داشت، از دومی دو تا از سومی (که صیغه بود) یکی. از سومی هم بیشتر راضی بود با اولی و دومی حدود بیست سال پیش ازدواج کرده بود و سومی جدیدتر بود.
میگفت آن قدر مثل سگ و گدا به جان هم می افتند و کار به کتک کاری و پاسگاه می کشد که امروز توی کلانتری بهش گفته اند الهی یا تو بمیری یا زنهایت تا ما از شرتان خلاص شویم. ولی خب ترجیح آقاهه این بود که زنهایش بمیرند که او را به خاک سیاه نشانده اند
ماجرای لو رفتن زن دومش را هم تعریف کرد. من و دو تا خانمی که عقب نشسته بودیم مرده بودیم از خنده (البته بی صدا). من به شخصه آن قدر خندیدم که دلم و گونه هایم درد گرفت و خدا خدا می کردم به مقصد نرسم تا کل ماجرا را بشنوم
زن اولش در یکی از شهرستانهای اصفهان بوده و زن دومش یک شهرستان دیگر (حدود یک ربع، بیست دقیقه فاصله بین این دو شهرستان هست). هیچ کدام هم از وجود هم خبر نداشته اند. آقاهه میخواسته چند روزی مهمان خانم دوم شود. به خانم اول گفته من مریضم و دارم میروم بیمارستان چند روزی بستری شوم. خانم اول کفشهای بچه شان را داده دستش که سر راهت اینها را هم بده فلان کفاشی که درستشان کند، خودم بعداً می روم میگیرم.
اقاهه کفشها را برداشته، دربست گرفته و راه افتاده طرف خانه خانم دوم. ولی کفشها را داخل تاکسی جا گذاشته. فردای آن روز، خانم اولی و بچه اش، به طور اتفاقی سوار همان تاکسی می شوند. همان وقت هم آقاهه زنگ میزند به راننده تاکسی که آقا من یک جفت کفش داخل ماشین شما جا گذاشته ام. راننده دست می کند زیر صندلی و کفشها را می آورد بالا و می گوید بله همینجاست و قرار می شود ببرد به همان آدرسی که دیروز آقاهه را رسانده و خداحافظی می کنند. همان وقت بچه اش کفشها را می شناسد و می گوید مامان کفشهای منه ها. خانمه از راننده پرس و جو می کند و متوجه همه چیز می شود و با او به خانه زن دوم می رود. آقاهه با شنیدن سر و صدای زن اول، زیر تخت قایم می شود. اما مشکل اینجاست که زن دوم هم تازه از وجود هوو باخبر میشود و مرد را از زیر تخت می کشد بیرون!
آقاهه میگفت: "یه وری این شالی سبزه منا این گرفته بود یه وریشا اون آ این بکش اون بکش. نه که بخوان بترسونندا. راسی میخواسن خِفِم ن." در نهایت هم همسایه ها زنگ زده اند ۱۱۰ و از همان روز زندگی آرام و بی دغدغه مرد را سیل می برد! (ولی او آن قدر مرد است که وسط این سیل، سومی را هم به زندگی اش سرازیر می کند.).
می گفت مجبور شده یک زمین به اسم زن اول بزند، حقوق جانبازی اش را به زن دوم بدهد و مبلغ زیادی پول هم به عنوان مهریه به سومی داده است و حالا تازه سومی شکایت کرده و نفقه هم خواسته است (متوجه نشدم جدا شده یا هنوز صیغه است). بعد برای هر کدام یک خانه در یک جای دور از بقیه گرفته و سعی کرده از هم بی خبر باشند. ولی خدا لعنت کند تلگرام و سایر فضاهای مجازی را که زندگی ما ایرانی ها را خراب کرده است!
می گفت این را می برم بیرون پیام می گذارد برای آن یکی که: من الان با سید بیرونم. آن یکی هم شاخ می شود که باید مرا هم ببری. برای آن یکی کادو میگیرم عکسش را می فرستد برای این، که ببین سید برام چی گرفته. و این می افتد به جانم که من هم میخواهم. حتی یکیشان مریض می شود می برمش دکتر آن دو تای دیگر هم یاد درد و مرضهایشان می افتند. من مظلوم را دوشیده اند و ولم نمی کنند. هر سال باید برای مادرهایشان طلا بخرم در حالی که مادرهایشان را ببرم شهر کسی پنج زار نمی خردشان!
و دوباره کلی غرغر که: آخر این چه بلایی بود سر من آمد. چرا من این قدر بدبختم. چرا اینها گند زده اند به زندگی من و. (به نظر من که باید می رفت یک زن ترک هم می گرفت شاید او بهتر بود کلکسیونش هم کامل می شد )
خدا مرا ببخشد ولی همان یک ربع، بیست دقیقه، از شدت خنده دل درد گرفته بودم. نمیتوانستم به آن همه حق به جانبی و خودمظلوم پنداری نخندم.
_آقاهه لهجه اصفهانی نداشت. فکر کنم لهجه اش لری بود. ولی من چون آن لهجه در ذهنم نماند، اصفهانی نوشتمش!
+ هوپ! امروز بالاخره دست به اسنپ شدم و با خیال راحت و بدون دغدغه یک مسیر حدود ۴۰ دقیقه ای را رفتم. مرسی که ترغیبم کردی (البته برای برگشت هیچ اسنپی نبود و با اتوبوس و تاکسی برگشتم، همین تاکسی که در آن، آقای مظلوم، جگرمان را آتش زد )
++ برای یک دوست خوب بیانی، مشکلی پیش آمده که روحیه اش را به هم ریخته است. می شناسیدش ولی نمی دانم بخواهد اسم بیاورم یا نه. لطفا شما به نیت او، یک عالمه دعا کنید که اتفاق پیش آمده به خیر بگذرد و سلامتی به عضو عزیز خانواده اش برگردد.
۱. مدرک دکتری ام را دادم دستش و گفتم: "یه کپی لطفا." کپی را که تحویلم داد گفت: "قابلی نداره؛ ۳۰۰ تومن." دست کردم داخل کیفم که در آن سگ میزد و گربه می رقصید و به زور، یک اسکناس ۲۰۰۰ تومانی کشیدم بیرون و گذاشتم روی پیشخوان. گفت: "خورد ندارم. کارت بکشین." نمیخواستم دوباره دستم را داخل آن شلوغ بازار کنم و دنبال کارتم بگردم. گفتم: "اندازه ۲ تومن کپی بگیرید" خلاصه این که اگر در منزل کوزه دارید، اصلا تعارف نکنید؛ من شش تا کپی اضافی از مدرک دکتری ام دارم که به اندازه اصل مدرک آبدار است و از آن، مثل چشمه، قل قل آب می زند بیرون. خواستید بگویید بدهم خدمتتان! فقط قبلش باید کوزه تان را ببینم که ترک نداشته نباشد و آب را هدر ندهید، چون مایه ی حیات است!!!
۲. رفته بودم نظام مهندسی. شلوغ بود و همه جور آدمی آنجا میدیدی و همه هم به همدیگر میگفتند مهندس! اولش، برای من که تا به حال آن همه مهندس را یکجا ندیده بودم کمی خنده دار به نظر آمد! ولی بعدا یادم افتاد به خودم و همکارهایم که چپ می رویم راست می رویم "دکتر، دکتر" از دهانمان نمی افتد! فکر کنم ما هم برای مشاهده کنندگان بیرونی خیلی خنده دار باشیم اگرچه برای خودمان از سر عادت است.
3. زمانی که درگیر کار روی تزم بودم، چند باری پیش آمد که استاد راهنمایم به شوخی یا جدی یا آمیزه ای از هر دو، جملاتی با این مضمون می گفت که همچین کار خاصی هم نمی کنی! پایان نامه من میکس متد بود و هم کار تحلیلی داشت، هم تولید محتوا و هم کار اجرایی آن هم با چند گروه آزمایشی. یعنی آنچه خوبان همه دارند این یک جا داشت! ولی به نظر می رسید که استاد راهنمایم، اصلا این چیزها را به خرج برنمیدارد. اما از وقتی دفاع کرده ام، و مخصوصا این یکی دو ماه اخیر، مدام تماسهای ناشناس دارم و وقتی جواب نمی دهم اسمس دریافت می کنم که: سلام خانم دکتر. من دانشجوی دکتر فلانی هستم و شماره تان را از ایشان گرفته ام! بعد که حرف می زنیم متوجه می شوم که استاد راهنمایم چپ می رود راست می رود از تز من تعریف می کند و گفته است که جزء پایان نامه های شاخص دانشکده است و قبل از انجام هر کاری، بروید آن را بخوانید. حتی یکی از دانشجوهایش می گفت هر چه می روم سوالی بپرسم می گوید تز خانم امیریان را خواندی؟ =/ کلا شانس من این است. حتی مامانم هم از آن دسته آدمهایی است که جلوی روی آدم ازش تعریف نمی کند که مبادا لوس یا مغرور بشود!!!
4. یک بار هم در همین روزهایی که مدام دانشجوها بهم زنگ می زنند، آقایی زنگ زد و گفت شماره تان را فلان استادتان به من داده است. من به خیال این که دانشجو است زیاد تحویلش نگرفتم و وقتی گفت می خواهد حضوری مرا ببیند و در مورد موضوعی حرف بزند گفتم که من فرصت ندارم و تلفنی بگوید. بعد فهمیدم خودش از اعضای هیات علمی دانشگاه اصفهان است (البته نه از دانشکده ما) و می خواست از من برای همکاری با یک تیم تدریس دعوت کند! =/ =)))
5. ان شالله تا آخر سال، کار جدیدم را افتتاح می کنم. آنهایی که در اینستا مرا دنبال می کنند یا شماره ام را دارند می دانند از چه حرف می زنم. با توجه به رفتارهای زیادی محبت آمیزی که در برابر موفقیتهایم از برخی از اساتید دیده ام، اصلا و ابدا دلم نمی خواست کسی از آنها بداند که این کار را انجام داده ام. اما تصویری را که اطلاع رسانی کارم بود در واتساپ استاتوس کردم. چون تا به حال یک بار هم اتفاق نیفتاده بود که اساتید استاتوسم را چک کنند. بعد صاف همین الان، همین استاتوس را یکیشان دیده است. =/ کلا من هر وقت چیزی را استاتوس می کنم و می گویم خیالم راحت است فلانی چک نمیکند، انگار که موی فلانی را آتش می زنند!
+ شاید خواننده های قدیمی تر، یادشان باشد که من قبلا یک سلسله پست با عنوان «دکتری که باش» داشتم که البته شان نزول خاصی داشت!
++ حس می کنم چند وقتی است که پستهایم خیلی آبکی شده است. شما هم حس می کنید؟!
مراقب دنیای نوجوانهای دور و برتان باشید! دختر یا پسر، فرقی نمیکند؛ آنها بی اندازه لطیف و شکستنی هستند و دنیایشان به طرز عجیبی، جمع اضداد است. سردرگمیهایشان را بفهمید. بزرگ شدنی را که هنوز پر از کودکی است درک کنید. و نگرانیهایتان را با عشق ورزیدن به آنها نشان دهید نه با کنترل کردن و موعظه های طولانی. اگر بتوانید راهی برای ورود به دنیای پر رمز و رازشان پیدا کنید، خواهید دید که پشت آن همه طغیانگری،چه قدر معصومیت و نیاز هست. لطفا لطفا لطفا نگذارید این معصومیت و نیاز، پایشان را به دنیایی باز کند که هیچ سنخیتی با روح پاکشان ندارد.
+ شاعر عنوان: مرشد بروجنی
در گردش چشم تو گُمم، باور کن!
انگشت نمای مردُمم، باور کن!
عشق تو شیوع کرده در شهرِ دلم
چشمت کرونا و من قمم، باور کن!
#سیدعلی_نقیب
باید پس از این فرارِ مع کنم
جای رؤسا تکیه به ویروس کنم
مأیوس از آیندهام و میخواهم
هرکس کرونا گرفته را بوس کنم!
#شروین_سلیمانی
دستان پر از محبتت ما را کشت
آغوش پر از حرارتت ما را کشت
این ها به کنار، چشم بادامی من
تست کرونای مثبتت ما را کشت !
#سعید_بیابانکی
لازم شده واکسینه کنم این دل را
خالی ز غم و کینه کنم این دل را
تا پخش نگردد کرونای عشقت
باید که قرنطینه کنم این دل را
هرکس که خودش را به غرض لوس کند
این خانه ی ما را پر ویروس کند
ای کاش به قم سفر نماید آنجا
یک عالم چینی دو لبش بوس کند
#محمدجعفر_ورزی
یک بار در همین وبلاگ، یک نفر به طور ناشناس از من پرسید که چه طور میتوانم بچه ها را این همه دوست داشته باشم! راستش را بخواهید برای من هم عجیب است که بعضیها چه طور میتوانند بچه ها را دوست نداشته باشند! من حتی این طور هستم که وقتی به بچگیهای یک آدم بزرگ فکر میکنم یا عکسهای بچگیهایش را میبینم بیشتر از قبل دوستش دارم یا مثلا وقتی احساس دوست داشتن یک نفر در من فوران میکند، حتما به این که وقتی بچه بوده است چه کار میکرده هم فکر میکنم و دلم میرود برای دیدن عکسهای آن وقتهایش. اصلا فراتر از همه اینها، وقتی در مورد یک قاتل، قاچاقچی، چاقوکش، معتاد، و هر فرد دیگری که زندگی غیراخلاقی دارد و انسانیتش را با چیزهای بی ارزش معاوضه کرده است فکر می کنم، بی تردید لحظه تولدش را در ذهنم تصور میکنم که بوی فرشته میداده است و تمام روزهای کودکیش را، که پر از معصومیت بوده و میشده لپش را کشید یا بغلش کرد و چرخید یا با کاغذ رنگی برایش ماسک یا تاج سر ساخت و خوشحالش کرد! و آن وقت به اندازه همه دنیا، دلم برای کودکی که بزرگ شده و به چنین سرنوشتی رسیده میسوزد! در حالی که شاید اگر به او فقط به عنوان یک بزرگسال نگاه کنم و در نظر نگیرم که زمانی کودک بوده است، چیزی جز نفرت نثارش نخواهم کرد!
من که در تُنگ برای تو تماشا دارم
با چه رویی بنویسم غم دریا دارم؟
دل پر از شوق رهایی است، ولی ممکن نیست
به زبان آورم آن را که تمنا دارم
چیستم؟! خاطره زخم فراموش شده
لب اگر باز کنم با تو سخن ها دارم
با دلت حسرت هم صحبتی ام هست، ولی
سنگ را با چه زبانی به سخن وادارم؟
چیزی از عمر نمانده است، ولی می خواهم
خانه ای را که فرو ریخته بر پا دارم
می دانید؟ گاهی وقتها آدم در قبال شکسته شدن دلش یا هر چیزی که آزارش داده است، توضیحات قانع کننده یا دفاعیه های محکم نمی خواهد! اصلا نیازی نیست طرف مقابل ثابت کند که منظوری نداشته است یا سوء تفاهمی پیش آمده است. همان یک کلمه "معذرت میخواهم" کافی است تا آتش خشم را خاموش و دلشکستگیها را ترمیم کند؛ بعد از آن، می شود تلاشی را که میخواسته ایم برای اثبات بی گناهیمان یا به دست آوردن دل طرف مقابل صرف کنیم، صرف این کنیم که مراقب باشیم رفتاری یا گفتاری را که می دانیم دل می شکند یا می آزارد را تکرار نکنیم. تکرار دوباره و چندباره آن رفتار و گفتار، مهر باطلی است بر همه توضیحات و دفاعیه ها و معذرت می خواهم ها!
+ برخلاف آنچه شاید برای یک نفر به نظر برسد، مخاطب این پست، این یک نفر نیست!
++ دلم یک اتفاق خیلی هیجان انگیز پر از شادی و بدون دغدغه میخواهد.
+++ چند روزی است که دارم در وبلاگم بلند بلند فکر می کنم. شاید دلیل این که در یک روز، سه پست، با سه محتوای کاملا متفاوت گذاشتم، همین باشد.
++++ شاعر عنوان: سعدی
من دلم عید میخواهد! شلوغی کوچه و خیابان و بازار. ماهی گلی و شب بو و سبزه های کنار پیاده رو. مخلوطی از روزهای سرد و گرم. ذوق دیدن اولین شکوفه ها. روزشماری تعطیلی دانشگاه. کادو کردن عیدیها. خریدهای لحظه آخری. رفت و آمدهای پشت سر هم. آغوشها و روبوسیهای فامیلی. عیدی گرفتن و عیدی دادن. خوشیهای سیزده به در.
امروز دلم گرفت. ناگهان.
یک عده ای هم هستند که تا دیروز همه اش در کوچه و خیابان و بازار بودند و کارهای عادیشان را انجام می دادند. ولی درست از امروز صبح، همزمان با انجام سم پاشی ضد کرونایی، بست نشسته اند در خانه و بیرون نمیروند! به نظرم اینها خودشان کرونا ویروس باشند!
نرجس (خواهرزاده حدودا ۱۳ ساله م) یه دفتر درست کرده پر از سوالهای عجق وجق باحال و میده بهمون که جواب بدیم. مثلا باید از کار درستی که از انجامش پشیمونیم و کار احمقانه ای که از انجامش پشیمون نیستیم، از بزرگترین و کوچکترین هدفهامون و کارهایی که به خاطر رسیدن به اونها حاضریم انجام بدیم، و این که آیا دلمون زندگی دوباره میخواد و. بنویسیم! کلا سوالها که تموم میشه حس میکنی یه سفر عمیق فلسفی تو دل زندگی خودت رفتی و برگشتی و فقط میخوای جیغ بکشی!
حالا جالبه مهدی و سارای کلاس دومی هم نشستن به این سوالها جواب داده ن و سارا اون قدر خوشش اومده که میخواد خودشم یه دفتر اینجوری درست کنه.
تفاوتهای جواب دادن این دو تا هم زمین تا آسمونه. مثلا مهدی برای کارتون دیدن زندگی میکنه و برای رسیدن به این هدف حاضره پا شه تلویزیون رو روشن کنه! ولی سارا برای قهرمان شدن زندگی میکنه و حاضره کلی تلاش و تمرین کنه تا بهش برسه! قشنگ بی خیالی مردونه و آرمانگرایی زنونه رو میشه توی این دو تا فسقل بچه دید. البته از نظر غلط املاییهای شرم آور با هم برابری می کردند!
منم پیش دانشگاهی بودم یکی از این دفترا داشتم. ولی در مقایسه با دفتر نرجس، سوالام خیلی سطحی نگرانه و دم دستی بود: یه چیزایی مث رنگ مورد علاقه ت و خواننده محبوبت و دیگه خیلی که فلسفی میشد تعریفت از زندگی و عشق و شکست و.
دفترم رو پیدا کردم و نشستیم جوابهای خودمون رو خوندیم و اصلا باورمون نمیشد حدود ۱۵ سال پیش اینجوری فکر می کردیم. یه سوال بود نظرت در مورد جنس مخالف چیه. قشنگ همه مون (من و خواهرام و دوستام و یه سری دخترای فامیل) زدیم جنس مخالف رو پدیم با نظراتمون. من موندم اون حجم کینه و نفرت به جنس مخالف رو دقیقا کجامون جا داده بودیم نرجس مونده بود حیرون که بابا شماها چتون بوده؟! همتون یه جوری نوشتید انگار بارها از طرف مردها مورد جسمی و جنسی و ظلم و خیانت قرار گرفتید
خودشم نشست سوالای دفتر منو جواب داد. برای این سوال نوشته بود اونام آدمن مث ما! واقعنا! اونام آدمن مث ما! البته بعضیا هم این قسمت "مث ما" رو اونقدر غلیظ می کنن که انگار فقط از سر تفریح و سرگرمیه که میگیم دو جنس وجود داره و در واقع دو جنس یکیه!
ولی به نظر من نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی بی نمک. بهتره به جای غول کردن جنس مخالف یا نادیده گرفتن تفاوتها، کمک کنیم بچه هامون ویژگیهای جسمی و روانی خودشون و جنس مخالف، شرایط فرهنگی و اجتماعی مربوط به روابط دو جنس و مهارتهای برقراری ارتباط سالم و انسانی با اونها رو یاد بگیرن.
پی نوشتها:
۱. اگه تا حالا از من سوالی پرسیدید که گفتم بعدا جواب میدم و جواب نداده م، لطفا بذارید به پای آایمرونم و پایین همین پست یا پستهای بعدی دوباره بپرسید تا جواب بدم.
۲. امروز یه نفر پشت تلفن فکر کرد من یه خانم حدود ۴۵ ساله هستم!!! من عادت دارم پشت تلفن بهم بگن "عمو جون گوشی رو بده بزرگترت"!♀️
۳. اگه بعد ده روز پست گذاشت رگباری، الان چهار روزه پست نذاشتم (و چقدرم شما نگرانم شدید ) به خاطر حرف نداشتن نیست. خیلی چیزا بود و هست که میشه نوشت ولی خودم حوصله م از هر روز نوشتن رفت! اینم که این پست رو محاوره ای نوشتم به خاطر همینه! وگرنه حرف زیاده! میدونید که من وقتی دغدغه یا نگرانی یا غم دارم زبونم پرکارترین عضو بدنم میشه و حالا پر از دغدغه های مختلف در طرح و رنگ و جنسهای متفاوتم!
۴. یکی از دغدغه های کرونایی من، لغو نمایشگاه کتاب بود که امروز متوجه شدم لغو نشده ولی به اواخر خرداد افتاده. ان شالله که تا اون روز یادمون رفته یه زمانی یه کرونایی هم بوده!
۵. اینجا کسی هست که پیج دکتر چاوشی (روانشناس) رو تو اینستا دنبال کنه؟
۶. داشتم عنوان پست رو می نوشتم یادم افتاد به اون دوست شمالیم که میگفت اوایل که اومده بوده اصفهان از این که میشنیده سن یه نفر رو میگن: "یه ۱۰_۱۸ سال" حیرت میکرده که دقیقا یعنی چند سال؟! آخه ده کجا و ۱۸ کجا!؟ در همین راستا، اگه یکی میگفته ساعت هشت ربع کمه فکر میکرده منظورش هشت و ربعه!
۱. اگر یادتان باشد، در این پست و این پست نوشتم که چه طور مجبور شدم به تدریس مجازی "اجباری" تن بدهم و همه امیدهایم برای قطعی ایتا و. ناامید شد. بالاخره بعد از کمی غرغر، دیدم چاره ای نیست و ضبط را شروع کردم.
۲. از آنجایی که در تدریس، کمی تا قسمتی دچار اعتماد به سقف هستم، تصمیم گرفتم طوری پیش بروم که هیچ قسمتی را دو بار ضبط نکنم. برای این کار، از نرم افزار ضبط روی گوشی (و نه گزینه ضبط ایتا) استفاده کردم. هر سرفصل یا عنوان را ضبط میکردم، میزدم روی مکث، آب میخوردم یا صدایم را صاف میکردم و میرفتم سراغ ادامه. نتیجه کار چیز خاصی از آب درآمد! هر بار ضبط را قطع و دوباره شروع کرده بودم، صدای جدیدی را از خودم به نمایش گذاشته بودم ♀️ یک جا با صدای لوس نخواستنی ام حرف زده بودم، یک جا با صدای محکم و قاطعم! یک جا آرام و شمرده شمرده کلمات را ادا کرده بودم و یک جا اوج گرفته بودم و با چنان شور و هیجانی حرف میزدم که انگار در یک سالن همایش چند صد نفری هستم. خلاصه که اگر این روزها، در فضای مجازی، فایلی با صدای "استاد چند حنجره" به دستتان رسید، بدانید که متعلق به من است! چون من دقیقا همان فایل را داخل کانالم گذاشتم و خیلی هم راضی ام!
۳. یکی دو شب قبل از شروع ضبط، خواب میدیدم در کلاس مشغول تدریس هستم و هیچ کس گوش نمیدهد! الان هم که کار ضبط را شروع کرده ام، گاهی حس میکنم نه تنها کسی گوش نمیدهد، بلکه هر بار فایل جدیدی را بارگزاری میکنم، زیرلبی چند تا کلمه و جمله ناشایست هم نثار روح پرفتوحم میکنند که در تعطیلات هم دست از سرشان برنمیدارم! نمیدانند من خودم بیشتر از آنها دارم جمله ناشایست نثار کرونا و مدیران دانشگاه میکنم!
۴. به ما گفته اند برای هر درستان دو جلسه و هر جلسه ۴۰ دقیقه ویس بگذارید و استدلالشان این است که قبل از عید، دو حلسه تعطیل شده و چون در ضبط صدا، اتلاف زمان کمتری هست، نیازی به ۹۰ دقیقه ای بودن جلسات نیست! یعنی تصورشان از کلاسهای ۹۰ دقیقه ای ما این است که فقط ۴۰ دقیقه اش مفید است و بقیه اش را هوله میرویم؟!
۵. من تازه برای هر کلاسم، یک جلسه ۴۰ دقیقه ای گذاشته ام و کلی هم شاد و شنگول بوده ام که عجب استاد خوب و وظیفه شناسی هستم! تا این که امروز، در کانال اساتید با این چت مواجه شدم:
استاد الف: "سلام خدمت مدیران گروه و اساتید محترم. پاور هر کدام از فصلها را به همراه فایل صوتی بر روی هر اسلاید و جزوه های کمکی دیگر در کانال ایتا برای دانشجویان گذاشتم و مطالب را کامل توضیح دادم. اگر اقدام دیگری جهت پیگیری وضعیت فعلی دانشجویان باید انجام شود ممنون میشوم در گروه اطلاع دهید." (من توی دلم: چه بیکااااار. چه خودشیرین کن. ☹ اقدامی دیگه واهَشتِی؟!) (واهشتی= باقی گذاشته ای)
استاد ب: "سلام به همه عزیزان سال نو مبارک. آقای مسوول آموزش فرموده بودید ۲ جلسه قبل از عید تدریس مجازی گذاشته بشود. برای بعد از عید برنامه به چه صورت هست؟؟ آیا باید باز تدریس مجازی را ادامه بدهیم؟ تا چند جلسه؟؟" (من توی دلم: وای چه هول! خو حالا صبر کن ببین تا بعد عید چی میشه! آقای مسوول آموزش که علم غیب نداره! کلا انگار خیلی به این خوش گذشته بدش نمیاد ادامه بده )
استاد الف: "سلام. 2 جلسه؟ من همشو گذاشتم."
استاد ج: "منم همه را گذاشتم." (به من همون حسی دست میده که در تمام طول دوران تحصیلاتم، همکلاسیهام به من به عنوان شاگرد وظیفه شناس داشتن!!!☹)
استاد الف: "طوری نیس. بعد اگه جبرانی باید بگذاریم بازم براشون میگیم" (من توی دلم: خدایا دیگه خودت ظهور کن!)
۶. البته تدریس مجازی یک سری مزایا هم دارد: مثلا این که هر وقت دلت بخواهد درس میدهی و هر وقت دلت نخواهد درس نمیدهی؛ میتوانی در حین تدریس دراز بکشی، روی صندلی لم بدهی و پاهایت را روی میز بگذاری یا جلوی آینه بنشینی و خودت را آرایش کنی؛ پشت ترافیک نمیمانی و برای رفت و آمد وقت نمیگذاری؛ میتوانی با پیژامه راه راه و تی شرت سوراخ سوراخ و موهای ژولیده پولیده درس بدهی!
۷. یعنی چیزی فهمیده اند؟! اصلا کسی گوش داده است؟! تا امروز که فقط یک نفر به آیدی ام پیام داده و از بحث تدریس شده سوال پرسیده است.
۸. عمیقا و شدیدا دلم برای دانشجوهایم و برای تدریس واقعی سر کلاس واقعی تنگ شده است. برای شیطنتهایشان، حاضر جوابیهایشان، شوخیها و خنده هایشان، تیپ زدنهایشان، بحثهایشان سر کلاس، درددل کردنها، هندوانه زیر بغل گذاشتنها، غرغر کردنها، درس خواندنها و نخواندنها، حواسپرتیشان موقع حضور و غیاب، دیر آمدنهایشان سرکلاس، کنفرانس دادنهای دست و پاشکسته شان حتی برای ترم یکی های دهه هشتادی ام، که فقط دو جلسه کلاس داشته ایم و زیاد نمیشناسمشان. دلم برای همه چیز دانشگاه تنگ شده.
پارسال این موقع، دو سوم بلاگرها پستی با محتوای "سال قبل خود را چگونه گذراندید" یا/ و "تصمیم دارید سال بعد خود را چگونه بگذرانید" نوشته و بعضیها، پیشاپیش سال نو را تبریک گفته بودند.
امسال اما. دور از جان همه، انگار روی بلاگستان گرد مرگ پاشیده اند و تقریبا هیچ کس در این شرایط اسفبار، دستش به نوشتن نمیرود.
درست است که اتفاقهای تلخ ۹۸ زیاد بود و شاید یک ماه اخیر، در حال تجربه کردن ترینش هستیم، اما منصف اگر باشیم، حتما روزهای خوب زیادی را در همین سال پیدا میکنیم که لبخندی عمیق و دلچسب روی لبهایمان نشانده است. بیایید برای تزریق عشق و انرژی مثبت به خودمان و دیگران، از این لبخندها بنویسیم.
نیازی نیست لبخندمان بابت یک اتفاق فوق العاده بوده باشد یا یک عالم لبخند زده باشیم! همین که بهانه هایی برای لبخند داشته ایم کافی است؛ بگردید و دست کم ۸ اتفاقی را که در سال ۹۸ لبخند روی لبتان نشانده است را پیدا کنید و در موردشان بنویسید. کلی ننویسید (مثلا به جای وقتی با دوستانم هستم بنویسید فلان روز که با فلان دوست به فلان جا رفتم). لبخندهایتان را با اما و اگر خراب نکنید. شاید در آن اتفاقی که لبخند روی لبتان نشانده، نکته های منفی هم باشد یا بعدش اتفاقی افتاده باشد که لذت آن لبخند را از شما گرفته باشد. ولی لطفا فقط روی همان حس اولیه لبخند تمرکز کنید و از آن بنویسید. اگر بتوانید عکسهای مستندتان را هم ضمیمه اش کنید که چه بهتر؛ مثلا دیدار یک دوست لبخند روی لبتان نشانده و شما تصویری از روز دیدارتان میگذارید (من نتوانستم چون همین چند روز پیش، عکسهای گوشی را روی لپتاب ریختم).
هشت لبخند نود و هشتی من:
۱. داداش گفت: "دارم بابا میشم." من مردم از خوشی. لذت دیدن شادی بی حد داداش، بیشتر از ذوق فراوان خودم بابت عمه شدن بود!
۲. اولین درآمد کار مستقلم را به دست آوردم.
۳. بابا با دو گلدان سبز و صورتی عالی به خانه آمد؛ برای من خریده بود؛ میدانست چقدر گلدانهای رنگی رنگی دوست دارم. برایم شمعدانی کاشت که عاشقش هستم.
۴. شب تولدم باران بارید. روز بعدش با رفیقان جان رفتیم سی و سه پل و دوباره باران آمد. یک روز عالی در کنار سه رفیق بی نظیر.❤❤❤
۵. یک عالم کتاب با قیمت قدیم و کتابهایی با ۵۰ در صد تخفیف پیدا کردم و خریدم. (هیچ ربطی هم به استان محل ستم ندارد! خودتان هم بودید ذوق میکردید ).
۶. اولین قرار وبلاگی کل عمرم؛ با دکتر هوپ عزیزم (امسال تو بیا که ببرمت کوه صفه!)
۷. شبی که خیلی اتفاقی و عجیب، سر از خانه رفیق جان درآوردم و همان جا ماندم و کلی خوش گذشت.
۸. هر بار که هنوز انارهای قبلی تمام نشده، بابا دوباره انار میخرید
و
لیست دعوتیها زیادند و حتی بعضیهایشان نوشتن را تعطیل کرده اند یا شاید دیگر اینجا را نخوانند ولی به هر حال دعوتند ( به ترتیب الفبا!):
آبان، دکتر احسان، بانوچه، پاییز، پرنیان، ترنج، ریحانه (اینجا بدون من)، رحیم فلاحتی، سمیرا شیری، شنگول العلما، عذرا، غ زل، گندم بانو، ماهور (لبخند)، محمدحسین (مخ سوخته)، مشتاق الیه، مهرداد تکلو، مهدی (اردیبهشت)، میرزا مهدی، نیروانا، نیلوفر (دفتر خاطرات من)، دکتر هوپ، هیوا و همه کسانی که این پست را خواندند.
+ لطفا اگر نوشتید خبر بدهید.
لبخندهای شما:
پریسا سادات _ سمیرا شیری _ اَسی _ فاطمه حسینی _ آرام _ فتل فتلیان _ نیروانا _ Reyhaneh _ ریحانه (اینجا بدون من) _ nobody _ aramam _ مریم بانو _ سید جواد _ مشتاق الیه _ علیرضا _ کلوچه _ khakestari _ بیست و دو فوریه _ ها کو _ پشمال پشمالو _ پری شان _ هوپ _ رفیق نیمه راه _ ح جیمی _ الهام _ امیر _ Y. M. S _ فاطمه _ SAHAR
+ بعضی از دوستان در چالش شرکت کرده اند و نه خبر داده اند که لینکشان کنم، نه لینک این پست را گذاشته اند که دعوتیهای خودشان، خبر بدهند و اینجا لینک شوند. نکنید این کارها را! لبخندهایتان را احتکار نکنید
++ پست پایینی رو هم بخونید
پلنگ صورتی عزیزم!
سلام.
شاید ذوق کنی اگر بگویم حتی قبل از این که دست چپ و راستم را از هم تشخیص بدهم، مجذوب تو و آن رنگ صورتی جیغت و آن معصومیت چهره و نگاهت و آن همه شیطنتها و خرابکاریهایت بوده ام و هنوز هم هستم! شاید هم مثل آن وقتهایی رفتار کنی که همه چیز را به هم میریزی و بعد شانه بالا می اندازی و طوری که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده میروی پی کارت. نمیدانم.
به هر حال که من خیلی دوستت دارم و لپتابم پر از انیمیشنهای تو است. حتی در این سن و سال هم، وقتی تلویزیون تو را نشان میدهد، میخکوبت میشوم و با تماشای صحنه هایی که باره و بارها دیده ام، جوری قهقهه میزنم که گاهی اعضای خانواده دو متر بالا میپرند! تازه دو تا عروسک بزرگ از تو هم دارم! حالا تو شانه بالا بینداز و محل نگذار! از علاقه من چیزی کم نمیشود.
اما نمیدانی نامه نوشتن برای تو، که یک کلمه هم حرف نمیزنی، چه قدر سخت است. راستش را بخواهی من همیشه مجذوب کسانی می شوم که زبان به دندان نمی گیرند و یک سره حرف می زنند. اما نمیدانم چرا تو را (و بعد از تو تام و جری را) به کلاه قرمزی، جودی آبوت و آن شرلی ترجیح میدهم!
پلنگ صورتی عزیزم!
تو چه طور میتوانی در سکوت محض زندگی کنی و نترکی؟! چه طور میتوانی بدون این که حتی یک کلمه حرف بار کسی کنی، آنها را از شدت خشم به مرز انفجار برسانی؟ راستی تو کلا حرف نمیزنی یا فیلمت است؟! صدایت چه طوری است؟! بم و مردانه یا صورتی و ظریف؟! فقط حرف نمیزنی یا نامه هم نمینویسی؟! دست کم نامه که میخوانی؟! لطفا ناامیدم نکن و وقتی نامه ام را خواندی، یه اثر پنجه صورتی خوشرنگ پایین آن بگذار تا بدانم که خوانده ای! همین برایم کافی است!
+ بازی وبلاگی آقا گل
+ مرسی از دعوت دوستان نازنینم: دکتر هوپ و سمیرا شیری
درباره این سایت